فقدان راهبرد تهاجمی
جشنواره فیلم فجر یک رویداد بین المللی نامیده می شود. عواملی چون برخورداری از بخش های مجزا و مشخصی با نام های جام جهان نما و جلوه گاه شرق، پذیرش و نمایش فیلم هایی از نقاط مختلف جهان و اهدای جایزه به آنها باعث شده تا از این جشنواره به عنوان رویدادی بین المللی یاد شود. اما این بخش ها هیچ گاه جریان ساز و حتی خبرساز نبوده اند و صرفا به نمایش تعدادی فیلم و دادن چند جایزه به برگزیدگان آنها محدود شده اند. ضمن این که بخش بین الملل جشنواره فیلم فجر حتی از سوی رسانه ها، منتقدان و هنرمندان داخلی هم چندان با استقبال روبه رو نمی شود، چه رسد به رسانه ها و شخصیت های خارجی. به عبارتی صریح؛ جشنواره فیلم فجر در زمینه بین المللی ضعیف، عقیم و ناکارآمد است.
این درحالی است که جشنواره های پرآوازه جهانی به خاطر رویکرد بین المللی خود به شهرت باطل خود دست یافته اند. دلیل این که جشنواره هایی چون اسکار، کن، برلین، ونیز و... نسبت به سایر رویدادهای مشابه خود فریباتر هستند و افراد بیشتری را از ملل مختلف جهان مفتون خود می سازند، تعیین استراتژی و چشم اندازی منحصر به خود و مستمر در آنها بوده است.
کافی است به لیست نامزدهای جایزه اسکار در دوره های اخیر و همچنین برگزیدگان آنها دقت کنیم تا عمق استراتژیک این جشنواره به اصطلاح تخصصی نمایان شود. چون در این لیست ها به طور عمده افرادی خودنمایی می کنند که به نحوی از انحا در راستای سیاست ها و منافع کاخ سفید هستند. مصداق بارز این واقعیت، انتخاب سال گذشته این جشنواره بود. فیلم «جعبه رنج» درحالی که به عنوان بهترین فیلم اسکار 2010 انتخاب شد و بیشترین جوایز را به خود اختصاص داد که شایستگی فنی و هنری قابل توجهی ندارد. این فیلم نه در میان عوام و نه خواص و فرهیختگان هیچ جایگاهی ندارد، اما مضمون خاص آن باعث شد که نزد دست اندرکاران اسکار محبوبیت یابد. زیرا این فیلم به تکریم نظامیان ایالات متحده در عراق می پردازد و جانفشانی های آنها برای مبارزه با آنچه تروریسم خوانده می شود را بازتاب می دهد. در دوره جدید این جایزه آمریکایی نیز به عینه می بینیم که در اغلب بخش های اسکار 2011 نام سینماگرانی یهودی دیده می شود. این جشنواره ها توانسته اند، تبدیل به اهرم هایی به ظاهر فرهنگی برای پیش برد مقاصد دولت های خود در صحنه بین المللی شوند. این جشنواره ها از یک طرف، به همایش هایی برای معرفی و تبلیغ سینمای مهاجم و امپریالیستی تبدیل شده اند و از طرف دیگر، شرایطی را فراهم کرده اند که فیلمسازانی در دنیا، صرفا برای حضور در این جشنواره ها کار سینمایی کنند. همچنان که ایران نیز هدف سیاستگذاری آنها قرار گرفته است. به گونه ای که همواره فیلم هایی از ایران را برجسته می کنند و تحت حمایت قرار می دهند که تصویری منفی و سیاه از ایران نمایش می دهند. مروری بر فیلم های ایرانی که در چنین جشنواره هایی جایزه گرفته اند نشان می دهد که در به جز دو سه استثنا، تمام فیلم هایی که در جشنواره های وابسته به دولت های غربی تحویل گرفته شده اند دارای این نوع نگاه بوده اند. البته در سال های اخیر، این جشنواره ها پا را از گلیم خود درازتر کرده و حتی در امور داخلی کشورمان نیز دخالت می کنند. این سیاستگذاری یکی از مهم ترین عوامل ایجاد جریان فیلمسازان جشنواره ای در ایران شده است.
این گونه جشنواره ها برای اهداف ضدانسانی خود خیلی خوب کار می کنند، اما متأسفانه جشنواره های ما برای آرمان های والای انسانی و الهی خود کم کارند و کم تأثیر. این یک واقعیت نامطلوب است که بخش بین الملل جشنواره فیلم فجر، با این که در همه دوره هایش نمایش دهنده آثار قابل توجهی هم بوده، اما در هیچ یک از دوره های خودش نتوانسته به عنوان یک کارزار موثر بر سینمای جهان عمل کند. به این معنی که نمی توان هیچ موج و حتی بازتابی را در سینمای دنیا شناسایی کرد که تحت تأثیر جشنواره فجر پدید آمده باشد.
جشنواره فیلم فجر در عرصه بین المللی خودش، برخلاف جشنواره های جهانی مذکور، منفعل و فاقد راهبردی تهاجمی است. این وضعیت ناخوشایند در شرایطی به وجود آمده که جایگاه منحصر به فرد کشور ایران در عرصه بین المللی قابلیت و استعداد بالقوه و ویژه ای را پیش روی جشنواره فجر قرار داده است. قابلیت این که منادی سینمایی متفاوت و مخالف با سران هالیوود و اسکار باشد. جشنواره فیلم فجر می تواند و باید با شاخص سازی و فریاد برآوردن علیه سینمای زرسالار و زورگوی حاکم و مسلط بر جهان، فیلمسازان مستقل جهان را مجذوب خود کند. نمی توان منکر تلاش هایی در این راستا در دوره های مختلف جشنواره فیلم فجر شد. به وجود آوردن بخش هایی چون مسابقه سینمای آسیا، حقیقت و عدالت، سینمای سلطه گر و جایزه هایی همچون راه انبیا، مصطفی عقاد و... در دوره های گذشته و همایشی با نام هالیوودیسم در دوره درحال برگزاری حکایتگر تلاش ها و تجربیاتی مقطعی بوده است. اما این تجربیات استمرار نیافته اند و یا ساکن مانده اند و عرصه تازه ای را فتح نکرده اند.
یکی از عوامل تضعیف جایگاه بین المللی جشنواره فیلم فجر، نگاه اشتباه برخی از فیلمسازان، کارشناسان، رسانه ها و مسئولان فرهنگی است. پندار آن ها این است که اگر فیلم های هالیوودی و آثار معروف غربی در این جشنواره شرکت کنند، بخش بین الملل، شکوفا و پویا می شود. اما تقلید و تکرار، همان طور که در هیچ برنامه و حرکت فرهنگی دیگری نتیجه نداده است در این زمینه نیز راه به جایی نمی برد. زیرا به نمایش درآمدن فیلم های جریان متداول سینمای غرب در جشنواره فجر، اتفاق تازه و بکری نبوده و نخواهد بود. سیاستگذاران و مسئولان جشنواره فجر هم باید تعارف و تقلید را کنار بگذارند و باتوجه به رسالت جهانی انقلاب اسلامی، هویت بین المللی جشنواره ای را که به نام فجر مزین است، تدوین کنند. ایران، کشوری آزاده و صلح طلب در عرصه جهانی است و از مظلومان و مستقل ها حمایت می کند. پس سینمای ایران نیز نمی تواند در زمینه جهانی، هدفی جز این داشته باشد. امروز در دنیا جای جشنواره هایی برای سینمای مستقل و ضدسلطه خالی است. سینمای ایران، می تواند با امکانات و توان خود، مأمنی برای فیلمسازان اخلاقگرا، آزادی خواه، ضدجنگ و مخالف استعمار و سرمایه داری شود. به طوری که هنرمندان آزاده جهان، با انگیزه شرکت در این جشنواره فیلم بسازند و جشنواره فجر ایران، باعث تبلیغ و ترویج این نوع هنرمندان و فیلم ها شود.
جشنواره فیلم فجر هم برای نیل به این مقصود باید معیارها و شاخص های منحصر به فردتری را اتخاذ کند. شاخص هایی که هدف آنها جذب و حمایت از فیلمسازان متفاوت و دگراندیش جهان باشد. بخش بین الملل این جشنواره باید عملکردی فراتر از نمایش فیلم های خارجی را در پیش بگیرد و تبدیل به همایشی با حضور کارگردان هایی که در جشنواره های سلطه گر جهان مغفول و مظلوم هستند شود. یعنی این گروه از فیلمسازها هر سال در جشنواره حضور یابند، سخنرانی کنند، آثار آنها نقد و بررسی شود، جوایزی به آنان عطا شود و...
اقدام به برگزاری همایش هالیوودیسم، می تواند اولین قدم و مقدمه ای برای تقویت بخش بین الملل جشنواره فیلم فجر باشد. البته به شرطی که این همایش به طور هرساله برگزار شود و تا جای ممکن ابعاد خود را افزایش دهد.
نوشته : آرش فهیم: این یادداشت در روزنامه کیهان چاپ شده است. http://arashfahim.blogfa.com/post-292.aspx
گرچه مدتی است از پایان بیست و نهمین دوره جشنواره فیلم فجر گذشته، اما این رویداد فرهنگی باید به عنوان یک پدیده معنادار، همچنان هدف بررسی و تأمل قرار گیرد. این دوره از جشنواره فیلم فجر هم مثل تمام دوره های قبلی آن دارای فراز و نشیب ها و نقاط ضعف و قوت بود، اما برخی اتفاقات و مسائل باعث شدند که این همایش تبدیل به جشنواره ای منحصر به فرد شود. حضور پرشمار آثار و قرار گرفتن فیلم هایی از نسل ها، طیف ها و جریان های مختلف سینمایی ایران در کنار یکدیگر، نمودار خاص و واضحی را درباره وضعیت کنونی و افق پیش روی هنر هفتم در این کشور را ترسیم کرد.
یکی از نمودهای قابل شناسایی، انحطاط و سقوط سنگین فیلمسازان مدعی روشنفکری است. به طوری که غالب کارگردان هایی که در این طیف قرار می گیرند، فیلم هایشان علاوه بر این که دچار پس رفت محسوس و مشهودی شد، به ورطه ابتذال و تهی شدگی اخلاقی نیز افتادند. نمونه های چنین آثاری «اسب حیوان نجیبی است» به کارگردانی عبدالرضا کاهانی، «پرتقال خونی» ساخته سیروس الوند، «یکی از ما دو نفر» اثر تهمینه میلانی، «چیزهایی هست که نمی دانی» ساخته فردین صاحب الزمانی و... است.
سینمای شبه روشنفکری ایران تا پیش از این مبتلا به افیون هایی چون سیاه نمایی، پوچ گرایی و انفکاک از مردم و فرهنگ بومی جامعه خویش بود، اما فیلم های مذکور گویای آن هستند که این جریان سینمایی دچار یک بیماری جدید هم شده است؛ ابتذال! تاکنون ابتذال فقط به فیلم های عوام پسند و کمدی های سخیف محدود می شد، حالا فیلم های مدعی تفکرو اجتماعی بودن نیز دچار این انحطاط شده اند.
نکته دیگر این است که اگر به سابقه سازندگان فیلم های بالا نگاهی کنیم، نوعی نزول پله به پله در کارنامه آنها می بینیم. به این معنی که این فیلمسازان در سال های گذشته با هر یک از آثار خود چند قدم به عقب برداشتند و فیلم اخیرشان هم که در جشنواره رونمایی شد، نسبت به آثار گذشته آنها به مراتب ضعیف تر است. فیلم جدید کاهانی، از فیلم های قبلی اش خیلی سطح پایین تراست و این حکم درباره میلانی، الوند و... نیز صدق می کند. بیست و نهمین دوره جشنواره فیلم فجر نشان داد که کارگردان های این جریان، دیگر حرفی برای گفتن ندارند و باید کارشان را تمام شده دانست. مگر این که در روش، منش و بینش خود تجدیدنظر کنند و آثاری در شأن جامعه و فرهنگ ایرانی بسازند.
این مسئله درباره فیلمسازان نسل های قدیمی سینمای ایران نیز حکم می کند.
مسعود کیمیایی مدت هاست هیچ فیلم خوبی نساخته است. فیلم «جرم» او نیز سطحش پایین تر از حد متوسط سینمای ایران است. داریوش مهرجویی نیز با فیلم «آسمان محبوب» نشان داد که حرف تازه ای برای گفتن ندارد. محتوای فیلم او تکرار آثار قبلی اش است و فیلمنامه آن به قدری ضعیف و آماتور است که گویی یک دانشجوی تازه وارد سینما آن را نوشته است.
یکی از تأثیرات انقلاب اسلامی و به خصوص هشت سال دفاع مقدس بر فرهنگ و هنر ایران زمین، رویش نسل جدیدی از سینماگران بود که توانستند آرمان ها و ارزش های دینی و انقلابی را در سینمابه تصویر بکشند. این نسل در اواخر دهه 60 و اوایل دهه 70 فیلم های بسیار خوب و ماندگاری را از خود به یادگار گذاشت. اما با گذشت زمان، برخی از اعضای این طیف از سینماگران نیز دچار تغییراتی شدند. تا آنجا که در سال های اخیر فیلم های ضعیف و نه چندان دلچسبی را ساختند و حالا دیگر باید آنها را نسل سوخته بدانیم.
یکی از ویژگی های بیست و نهمین جشنواره بین المللی فیلم فجر، رو شدن بیش از پیش افت این نسل بود. به طوری که آثار اخیر آنها که امسال به نمایش درآمد، نسبت به فیلم های قبلی شان دچار افت فاحشی بود.
فیلم «گزارش یک جشن» به کارگردانی حاتمی کیا، پس رفت او را به خوبی نشان می دهد.
کمال تبریزی هم با «خیابان های آرام» نشان داد که دور شدن از اصل خویش چگونه می تواند باعث خشکاندن ذوق و استعداد هنری شود. این فیلم نیز به طور نامطلوبی ضعیف و پیش پا افتاده است.
سیدرضا میرکریمی هم که البته نسبت به این طیف جوانتر محسوب می شود، در مسیر نزول است. به گونه ای که پس از اوج گرفتن با فیلم «خیلی دور، خیلی نزدیک» با هر فیلم چند قدم به عقب برمی دارد. فیلم جدید او «یه حبه قند» هم نسبت به آثار گذشته او ضعیفتر است.
برخلاف سینماگران مدعی روشنفکری و فیلمسازان استحاله یافته سابقاً انقلابی، سینماگران ارزشی و متعهد ما در جشنواره فیلم فجر ارتقای سطح فیلمسازی خود را نشان دادند.
فیلم «33 روز» به کارگردانی جمال شورجه به طور قطع، بهترین فیلم بیست ونهمین جشنواره بین المللی فیلم فجر است. این اثر با برخورداری از صحنه های جنگی فراتر از سطح سینمای ایران، مقاومت انسانی و بزرگ حزب الله لبنان را به تصویر کشیده است. این فیلم جمال شورجه نسبت به آثار گذشته این فیلمساز بسیار زیباتر و دیدنی تر است. «33 روز» نخستین فیلم تاریخ سینمای جهان با موضوع یکی از جنگ های مهم دنیاست. البته این اثر صرفاً یک فیلم جنگی محسوب نمی شود، بلکه دارای جلوه های انسانی و عاطفی والایی هم هست.
فیلم «سیب و سلما» هم به کارگردانی حبیب الله بهمنی توانست رضایت مخاطبان جشنواره فیلم فجر را تا حدودی جلب کند. این فیلم آمیخته ای از حس و حال معنوی و زیبایی های طبیعت است. سیب و سلما نیز یک گام رو به جلو در کارنامه کارگردانش محسوب می شود.
فیلم جدید حمید بهمنی هم در کارنامه او یک حرکت رو به جلو محسوب می شود. «گلوگاه شیطان»، یک فیلم تمام عیار جنگی است که اگرچه در روایت دچار نقص هایی است، اما به خاطر جلوه های ویژه تأثیرگزارش و همچنین بازگویی بخشی از تاریخ دفاع مقدس فیلمی قابل احترام به شمار می آید. در این فیلم مجاهدت های رزمندگان اسلام در جریان عملیات شناسایی والفجر هشت به نمایش درآمده است.
یکی از اتفاقات این دوره جشنواره فجر، طلوع نسلی جدید در سینمای ایران است. امسال در آماری شگفت انگیز 24 فیلم در بخش نگاه اول (مسابقه فیلم های اول) حضور داشت. یعنی این آثار، اولین فیلم های سینمایی سازندگانشان است. نکته جالب توجه این که در میان آنها فیلمسازان بسیار جوانی دیده می شود که نشان دادند استعداد و توانایی بالقوه ای برای تبدیل شدن به سینماگرانی بزرگ دارند. ویژگی مثبت این طیف، برخورداری از جسارت، نوآوری و توجه به مسائل اجتماعی در آثارشان است. آنچه به عنوان یک تهدید برای فیلمسازان جوان و جویای نام ایران محسوب می شود، وجود رگه هایی از نگاه شبه روشنفکری و جشنواره ای است. یعنی همان راهی که دیگران رفتند و به بن بست خوردند و خود و هنر خویش را تلف کردند. لازم است که مدیریت سینمایی کشور، به خصوص مرکز گسترش سینمای مستند و تجربی و انجمن سینمای جوان بستر ها و زمینه هایی را فراهم کنند تا سینماگران جوان و تازه کار، با نگاهی بومی و ملی پیش بروند. تجربه نشان می دهد که واگذاشتن سینماگران و عدم پوشش مناسب آنها از سوی خودی ها باعث از بین رفتن استعدادها و سوق یافتن آنها به سیاهچاله های جشنواره های غربی است.
نتیجه این که وضعیت کنونی سینمای ایران گویای آن است که دیگر دوره سروری نام ها و ژست ها در سینمای ایران گذشته است. هم دوره بیست و نهم و هم دوره قبلی جشنواره فیلم فجر می تواند نشانه و راهنمایی برای تعیین چشم انداز این حوزه باشد. این اتفاقات، گواهی بر سخن ماندگار و پرمغز شهید آوینی است که گرچه حدود 20 سال از بیان آن گذشته، اما امروز بیش از هر زمان دیگر، مبین واقعیت موجود است:
«آینده انقلاب اسلامی در همه وجوه توسط کسانی محقق می شود که اسلام را بشناسند و مهمتر از شناختن، با جان و دل بدان پیوسته باشند. پس اجازه دهید که امید ما برای آینده سینمای ایران جز به هنرمندان مؤمن خط شکن نباشد. امام بت شکن بود و بسیجی ها به تبعیت از ایشان، خط شکن؛ و سینمای متعهد ما نیز باید خاکریزهای تثبیت شده سینمای غرب را بشکند و راهی تازه بازکند. راه ما از آنجا که غربی ها رفته اند و می رود نمی گذارد و باید متوقع بود که اگر افق هایمان با یکدیگر متفاوت است، راه هایمان نیز متفاوت باشد؛ روش هایمان نیز.»
نوشته آرش فهیم:
این یادداشت در روزنامه کیهان چاپ شده است. http://arashfahim.blogfa.com/post-294.aspx
سخنرانی پادشاه؛ روایتینگاری جدید به سبک بیبیسی
آن امتیازی که برای یک اثر هنری ماندگار می توان قایل شد تاثیرات تاریخی آن است و این در حالی که گاه برخی آثار خود تاریخ را هم تغییر می دهد و در یک کلام تاریخ سازی می کنند؛ "سخنرانی پادشاه" چنین است.
در سال 1925 شاه جرج پنجم بر بیش از یک چهارم جهان حکومت می کرد، او از پسرش دومش دوک یورک، خواست تا سخنرانی مراسم اختتامیه جشن پادشاهی در ومبلی لندن را برگزار کند." دوک یورک نمی تواند سخنرانی کند، او گرفتار لکنت زبان است و سخنرانی برای او از صعب ترین کارهای زندگی است. همسر او تلاش می کند تا به شوهرش در فایق آمدن بر این مشکل کمک کند و درست در حالی که دوک یورک ناامید شده است؛ همسرش به سراغ یک "گفتار درمان" گمنام می رود که نام و نشانش را در یک آگهی دیده و در نهایت داستان با به ثمر رسیدن تلاش های این گفتار درمان به پایان می رسد. در این میانه شاه جرج پنجم، پدر دوک یورک ، یا همان آلبرت که معلم سخنرانی اش یا همان درمان کننده لکنت او را "برتی" صدا می زند؛ از دنیا می رود و برادر بزرگ دیوید شاه می شود که البته دیوید به واسطه دلباختن به یک زن شوهردار و مخالفت کلیسا با ازدواج شاه با چنین زنی عطای پادشاهی را به لقای آن می بخشد و دوک یورک به سلطنت می رسد. ادامه مطلب...
اسکار امسال انگلیسی یا صهیونیستی؟
برگزاری هشتاد و سومین دوره مراسم اسکار و اعطای جوایز اصلی آن به «سخنرانی پادشاه» بیش از همه این ظن را به ذهن مخاطبان رساند که شاید سران آکادمی خواستهاند با این کار در ظاهر امر که شده پُز دموکراتمآبانه داده و به اذهان عمومی این مساله را تلقین کنند که واهمهای ندارند از این مساله که فیلم خوب را هرچند بخش عمده عوامل تولید آن غیرآمریکایی باشند به عنوان بهترین فیلم اسکار برگزینند.
اما این مساله واقعا چقدر مصداق دارد؟ آیا واقعا امکان دارد در آکادمی اسکار که به صورت مستقیم از سوی برخی لابیهای صیهونیست موجود در ایالات متحده حمایت میشود این قدر صداقت وجود داشته باشد که بتوانند بدون درنظرگیری خط مشیهای سیاسی مطلوب خود سه جایزه اصلی خود یعنی جایزه بهترین فیلم، بهترین کارگردانی و بهترین بازیگری را به فیلمی بدهند که نه فقط عوامل بریتانیایی در تولید آن نقش مستقیم داشتهاند بلکه داستان آن نیز موضوعی مرتبط با تاریخ بریتانیا را به تصویر میکشد.
برای پاسخ به این سوال کافی است تنها اندکی بر داستان فیلم و موضوعی که دستمایه ساخت «سخنرانی پادشاه» قرار گرفته تمرکز کنیم تا بفهمیم علیرغم شعارهای حامیان آکادمی که وجه ضدآمریکایی اسکار را ستودهاند «سخنرانی پادشاه» فیلمی است که به شدت در خدمت سیاستهای آمریکا و حامیان صیهونیستی آنها است. داستان فیلم که لکنت زبان «جورج ششم» پادشاه سالهای دور بریتانیا را به نمایش میگذارد بیش از هر چیز مضحکه کردن انگلستان و سردمداران این کشور را دستمایه روایت داستان قرار داده است. تردیدها، ترسها و دلهرههایی که در نماهای مختلف فیلم از «جورج ششم» میبینیم تصویری عریان از ناکامی مردی را نشان میدهد که قصد دارد امپراتوری وسیع بریتانیا را اداره کند اما حتی نمیتواند بدون لکنت با مردمانش سخن گوید.
آیا واقعا امکان دارد در آکادمی اسکار که به صورت مستقیم از سوی برخی لابیهای صیهونیست موجود در ایالات متحده حمایت میشود این قدر صداقت وجود داشته باشد که بتوانند بدون درنظرگیری خط مشیهای سیاسی مطلوب خود سه جایزه اصلی خود به فیلمی بدهند که نه فقط عوامل بریتانیایی در تولید آن نقش مستقیم داشتهاند بلکه داستان آن نیز موضوعی مرتبط با تاریخ بریتانیا را به تصویر میکشد.
واقعیت این است که «سخنرانی پادشاه» نه داستان عزتمندی یک پادشاه و یک اقلیم که داستان رنجهای درونی این آدم به شدت ناتوان را به نمایش میگذارد و اصلا دلیل اصلی اعطای جایزه اسکار بازیگری به «کالین فرث» هم همین تصویرگری دقیق او از شخصیتی است که از یک سو پر از تردیدهای درونی است و کاریزمای سلطنت را ندارد و از سوی دیگر چارهای ندارد جز آن که پادشاهی بریتانیا را بپذیرد. «کریس بارسنتی» منتقد فیلمکریتیک با قابل تحسین خواندن بازی فرث در نقش «جورج ششم» از این مساله سخن گفته که ارائه تصویری دقیق از رنجها و بدبختیهای یک انسان است که فیلم را مورد توجه قرار داده!
حتی اگر اسکار بهترین بازیگر اول مرد را به خاطر بازی تاثیرگذار «کالین فرث» در نقش «جورج ششم» حق وی بدانیم، نباید شک کرد که تمرکز بر معیوب بودن سیستم موروثی نظام سلطنتی بریتانیا بوده که اعضای آکادمی را وادار کرده اسکار بهترین فیلم را به «سخنرانی پادشاه» بدهند آن هم در حضور نامزدهایی گردنکلفت مثل «اکتساب/تلقین» و «شبکه اجتماعی».
صیهونیستها نه تنها با لابیهای فراوان خود کاری کردند که فیلمی با پسزمینه تحقیر نظام حکومتی بریتانیا، چهار اسکار دریافت کند بلکه شانتاژهای فراوان آنها در اعطای اسکار بهترین بازیگر زن به «ناتالی پورتمن» هم موثر بوده است. کیست که نداند خانم پورتمن تباری صیهونیستی داشته و پدرش یک یهودی اسرائیلیتبار بوده و خودِ ناتالی هم متولد اورشلیم است! ضمن اینکه نام اصلی ایشان هم «ناتالی هرشلاگ» بوده است!
لابیهای قدرتمند صیهونیسم حاضر در هالیوود نه تنها هر ساله تولید فیلمهایی در راستای اهداف زورگویانه خود را به کمپانیهای هالیوودی پیشنهاد میدهند بلکه در اعطای اصلیترین جوایز سینمایی ایالات متحده هم آن قدر دخالت میکنند تا بخش عمدهای از جوایز به آثاری در راستای سیاستهای آنها تعلق گیرد.
لایه های سیاسی یک جایزه آمریکایی!
هشتاد و سومین مراسم اهدای جوایز اسکار در حالی برگزار شد که امسال هم محافل سینمایی و به خصوص نشریات و سایت های سینمایی در کشور ما به طور گسترده ای به آن توجه کردند، اما آنچه در بازتاب خبری این رویداد مغفول می ماند، ابعاد فرهنگی، اقتصادی و سیاسی اسکار است. چرا که سینمای آمریکا به خصوص در سال های اخیر رویکرد سیاسی و استراتژیک پررنگتری یافته است که یکی از مکان های تجلی آن در جایزه اسکار است. به همین مناسبت و با هدف بازخوانی لایه های پنهان جایزه اسکار، با «سید کاظم احمدی»، مدرس دانشگاه و تحلیلگر رسانه گفت و گو کردیم که با هم می خوانیم.
¤به نظر شما هدف اصلی از برگزاری مراسم اسکار چیست؟
مراسم اسکار که امسال هشتاد و سومین دوره خودش را پشت سرگذاشت برای این از ابتدا بنیانگذاری شد که هالیوود خودش را به مردم آمریکا و سایر کشورهای جهان معرفی کند و به نوعی به اذهان مردم دنیا خط دهد تا به فیلم هایی خاص و برگزیده توجه شود. بنابراین بسیاری از فیلم هایی که ممکن است شایسته تر باشند در مراسم سال های مختلف اسکار به دلایل سیاسی یا اقتصادی یا فرهنگی کنار گذاشته می شوند، در رسانه ها کمتر مطرح می شوند و به جای آن هر سال با برگزاری مراسم اسکار رسانه ها پر می شود از اخباری درباره فیلم هایی که در این مراسم برنده می شوند. این تبلیغات رسانه ای، مهمترین کانال اطلاعاتی برای اکثر مخاطبان سینماست و به این طریق به سمت تماشای این فیلم ها سوق داده می شوند. در واقع هدف اصلی از برگزاری مراسم اسکار، فضاسازی و پرکردن رسانه ها با این فیلم هاست.
¤چه نهادهایی پشت صحنه این مراسم هستند؟ آیا صرفاً فرهنگی هستند یا سیاسی و اقتصادی هم هستند؟
ظاهر قضیه این است که آکادمی علوم سینمایی در آمریکا تعداد زیادی عضو دارد که همان دست اندرکاران هالیوود هستند و این ها در رأی گیری شرکت می کنند، روی تعدادی از کاندیداهای مورد نظر خودشان توافق می کنند و بعد از میان آنها بهترین ها را انتخاب می کنند. اما این فقط ظاهر قضیه است. در باطن، اصولاً هالیوود جدای از سیستم اقتصادی و سیاسی آمریکا نیست. بلکه هالیوود اولاً از نظر فکری به دستگاه های سیاسی آمریکا خط می دهد و در امور مختلف از آنها خط می گیرد. مثلاً سیاست خارجی آمریکا را دریافت می کند و در فیلم های سیاسی، جنگی، نظامی و امثال این ها استفاده می کند. از طرف دیگر با ایده پردازی های خودش نکاتی را پرورش می دهد که به درد سیاستمداران آمریکا می خورد. به عنوان نمونه «رونالد ریگان» در دوران ریاست جمهوری اش برای نامگذاری یا مطرح کردن سیستم دفاع موشکی خودش از ایده «جنگ ستاره ها» که یکی از مجموعه فیلم های مشهور هالیوودی است استفاده کرد. البته ریگان در اصل یک هنرپیشه بود که از طریق هالیوود به سیستم سیاسی آمریکا راه پیدا کرد و بعداً به فرمانداری کالیفرنیا و سپس به ریاست جمهوری رسید. مشابه «آرنولد شوارتزینگر» که از هالیوود بلند می شود و فرماندار کالیفرنیا می شود و امکان دارد که در آینده به پست های مهمتری هم برسد و ما مشابه این پیوند بین هالیوود و سیاست را به خصوص در تولید فیلم های پر خرج می بینیم. مثلاً اگر قرار است فیلمی درباره جنگ عراق یا جنگ های دیگر ساخته شود، پنتاگون با خواندن سناریوی این فیلم ها در صورتی که در جهت سیاست ها، روش ها و اهدافش باشد به آنها کمک مالی، فکری و تخصصی نظامی ارائه کرده و از آنها پشتیبانی می کند. فیلمسازان هالیوود هم برای این که خودشان را به دردسر نیندازند و با تحریم مواجه نشوند، همیشه سعی می کنند که هماهنگ با دولت باشند. البته استثناهایی هم وجود دارد، اما معمولاً عده بسیار معدودی در هالیوود سعی می کنند نگاه مستقلی داشته باشند و مجبور می شوند تقاصش را نیز پس بدهند. یعنی از نظر مالی تأمین نمی شوند، در مسائلی چون تبلیغات رسانه ای که در هالیوود بسیار مهم است و همچنین توزیع و اکران در سینماها حمایت نمی شوند. بنابراین آنهایی که می خواهند مستقل عمل کنند باید آماده شکست اقتصادی و فشارهای سیاسی باشند، که این گونه افراد در هالیوود کمتر یافت می شوند.
¤این مسئله درباره مراسم اسکار امسال چطور بود؟ آیا این پیوند بین سیاست و هالیوود را می توانیم در برگزیدگان جایزه اسکار هم ببینیم؟
در برخی دوره های اسکار، این پیوند به طور واضحی دیده می شد. مثلاً پارسال یک فیلم جنگی درباره جنگ عراق که در آن سربازان آمریکایی را موجوداتی نازنین و اهل ایثار معرفی می کرد، جایزه بهترین فیلم و بیشترین جوایز را برد، بدون این که واقعاً شایستگی اش را داشته باشد. این اتفاق خیلی واضح بود. ولی فیلم هایی که در مراسم اسکار امسال برگزیده شدند کمی متفاوت هستند. با این حال، سه فیلمی که بیشترین جوایز را برنده شدند یعنی فیلم های «سخنرانی پادشاه»، «شبکه اجتماعی» و «تلقین» هر سه دارای جنبه هایی از سیاست هستند، اما نه به پر رنگی آنچه در سال گذشته اتفاق افتاد. سیاست در فیلم «سخنرانی پادشاه» به این نحو است که با نشان دادن ضعف های خانواده سلطنتی انگلیس این طور وانمود می کند که این خانواده قادر است کاستی ها را برطرف کند و به عنوان رهبران این کشور در موقعیت های دشواری چون جنگ جهانی توانسته اند خودشان را به خوبی نشان دهند. این یک بعد سیاسی مهم دارد که البته مربوط به دولت انگلستان است و اتحاد سیاسی آنگلوساکسونها، به خصوص بین آمریکا و انگلیس در هالیوود هم دیده می شود. فیلم «شبکه اجتماعی» هم به نحوی دارای بعد سیاسی است. این فیلم ساخته «دیوید فینچر» ماجرای بنیانگذاری فیس بوک را از طریق دانشجویی نشان می دهد. شبکه ای بین المللی که حالا با 500 میلیون عضو دارای ارزش های اقتصادی و سیاسی بسیار مهمی است. همان طور که می دانید فیس بوک بعد سیاسی اش برای کسب اطلاعات، ایجاد تشکل های بین المللی به خصوص در کشورهایی غیر از آمریکا و کنترل روندها و جریانات اجتماعی در دنیا بسیار اهمیت زیادی پیدا کرده و این فیلم در واقع سرگذشت و نتایج توسعه این شبکه را معرفی می کند. البته در این فیلم بیشتر سعی شده به تأثیرات اقتصادی و دعواهای حقوقی که بر سر آن است بپردازد. فیلم «تلقین» هم با این که یک فیلم تخیلی است در لایه های زیرینش به مسائلی سیاسی می پردازد. موضوع این فیلم، ورود به رویاهای مردم و کنترل آنهاست. جنبه سیاسی فیلم این است که متخصصانی می توانند، ایده هایی را در ملت ها و رهبران برخی از احزاب وارد کنند. یک فیلم تخیلی است، اما موضوعی واقعی دارد. یعنی این قضیه از سال ها پیش دنبال شده که آمریکا و سایر کشورهای صاحب فناوری بتوانند از این طریق در فرهنگ و سیاست های کشورهای دیگر دخالت کنند؛ با تبلیغات، رسانه، شایعه پراکنی، دروغ پراکنی و ... نتایج آن را هم ما خودمان در بسیاری از کشورها شاهد بوده ایم.
¤ به فیلم برتر اسکار امسال «سخنرانی پادشاه» اشاره کردید، عده ای معتقدند که این فیلم در حال تحقیر استعمار انگلیس است. آیا این موضوع اصلی فیلم است یا در لایه های زیرین مباحث دیگری مطرح می شود؟
این فیلم ماجرای پدر ملکه «الیزابت دوم» یعنی ملکه فعلی انگلستان است. او در زمانی روی کار آمد که جهان متلاطم شده و برخوردهای سیاسی بین کشورهای استعمارگر و ابرقدرت های آن دوران بالا گرفته بود که به جنگ جهانی دوم منجر شد. پادشاهی که در آن زمان قبل از این شخص حاکم بر انگلستان بود «ادوارد هشتم» بود که عموی ملکه الیزابت است. او به این خاطر که نمی توانست در آن فضای پرتلاطم از خودخواهی های شخصی اش دست بردارد استعفا داد و برادرش یعنی جرج ششم روی کار آمد، اما آمادگی سلطنت نداشت، چون تحت فشار پدر بود و شخصیت خرد شده ای داشت. یکی از عوارض آن لکنت زبان بود. در آن دوره چاره دیگری نداشتند و مجبور بودند یک متخصص گفتار درمانی با او کار کند تا این مشکل حل شود. تا اینجای فیلم ضعف های این خانواده سلطنتی به نمایش در می آید. ولی فیلم نشان می دهد که شاه جوان موفق می شود و پیشرفت می کند و با شروع جنگ جهانی می تواند کشورش را هدایت کند و جنگ جهانی با پیروزی متفقین از جمله انگلستان تمام می شود. پس در واقع این فیلم انگلیسی می خواهد بگوید درست است که ضعف هایی در این کشور و خانواده سلطنتی آن وجود دارد ولی ما می توانیم بر این ضعف ها غلبه کنیم و بالاخره در بحران های جهانی پیروز می شویم.
¤ با این اوصاف ما به عنوان یک کشور مستقل و رسانه های ما چطور باید با قضیه اسکار مواجه شوند؟
با توجه به این که حجم بزرگی از رسانه های جهانی به اسکار می پردازند و فیلم هایی که در آن برنده یا حتی کاندیدای جایزه شدند از هفته ها قبل و بعد درباره آنها بحث می شود. این تبلیغات به رسانه های ما هم راه پیدا می کنند. کاری که می توانیم کنیم این است که به جای این که از این بحث ها جلوگیری کنیم یا خودمان را به غفلت بزنیم به طور انتقادی با آنها برخورد کنیم. یعنی این که نقطه ضعف های این فیلم ها را هم از نظر هنری و هم محتوایی به مردم معرفی کنیم. بعضی از آنها که خط و ربط های روشن یا ضمنی سیاسی دارند به مردم بشناسانیم. نکته قابل توجه این است که خود مراسم اسکار به تنهایی اهمیت ندارد، بلکه جزیی از موج فیلم های هالیوودی است که هر سال به سمت کشور ما هم سرازیر می شود. این فیلم ها عمدتاً به بازار زیر زمینی راه می یابند، اما گاهی نیز شبکه های سیما برخی از آنها را نمایش می دهند که لزوماً فیلم های پخته ای هم نیستند و آثاری منحرف کننده هم در آنها هست. می توانیم با برخورد انتقادی با هر یک از این ها که ارزش نقد کردن دارند، مردم را آگاه کنیم. این موضوع فقط به امسال محدود نمی شود بلکه این کار را هر سال باید انجام دهیم و لزومی هم ندارد که روی جوایز تأکید شود، بلکه تأکید باید روی تبلیغات رسانه ای آنها باشد و بگوییم دلیل این که در آمریکا روی این فیلم ها تبلیغ می شود، چیست. برای این که نگاه انتقادی نسبت به فیلم ها را در مردم ایجاد کنیم و تفکر انتقادی در مردم را پرورش دهیم. البته این کار در دراز مدت باید اتفاق بیفتد و حتی ممکن است که به کلاس نیاز داشته باشد تا مربیان مخصوص به آن پرورش یابند. نشریات باید نقدهای سینمایی جدی و انتقادی مطرح کنند نه معرفی های ظاهری و پر طمطراق و گذاشتن عکس های بازیگران روی جلد و ... که همه برخوردهایی سطحی و تبلیغاتی هستند. باید این برخورد تبلیغاتی را تبدیل به برخوردی انتقادی کنیم.
این گفت و گو در هفه نامه صبح صادق چاپ شده است. http://arashfahim.blogfa.com/post-297.aspx
آرش فهیم: روز گذشته دوستان خوبم در خبرگزاری فارس تماس گرفتند و درباره برترین آثار و کارگردان های ارزشی سینما و تلویزیون در دهه هشتاد شمسی، نظرخواهی کردند که این اسامی را نام بردم:برترین فیلم ها و سریال ها:نفوذی، طلا و مس، ملک سلیمان، مختارنامه، در چشم باد / برترین کارگردان ها: جمال شورجه، احمد کاوری و مهدی فیوضی. متن کامل این نظرخواهی به این شرح است:
علیرضا سربخش:
ملک سلیمان، یوسف پیامبر / شهریار بحرانی، فرجالله سلحشور و جمال شورجه.
نادر طالبزاده:
در دهه 80 تمام کارهایی را که درباره انبیا ساخته شده باشد، پسندیدم. بعضیها در ایران موفقتر بودند و برخی در خارج از کشور.
محمدتقی فهیم:
ملک سلیمان، طلا و مس، اخراجیها، مختارنامه / شهریار بحرانی، همایون اسعدیان و داوود میرباقری.
رضا برجی:
طلا و مس، مختارنامه / زندهیاد رسول ملاقلیپور.
منوچهر اکبرلو:
طلا و مس، مزرعه پدری، مختارنامه / سیدرضا میرکریمی، حسن فتحی، داوود میرباقری.
جبار آذین:
طلا و مس، ملک سلیمان، قدمگاه، مختارنامه، در چشم باد / ابراهیم حاتمیکیا، شهریار بحرانی، حسن فتحی.
آرش فهیم:
نفوذی، طلا و مس، ملک سلیمان، مختارنامه، در چشم باد / جمال شورجه، احمد کاوری و مهدی فیوضی.
بهزاد شهبازی:
ملک سلیمان، یوسف پیامبر، مختارنامه/ فرجالله سلحشور، شهربار بحرانی و داوود میرباقری
حسن معظمی:
طلا و مس، قدمگاه، مختارنامه / زندهیاد رسول ملاقلیپور.
رضا استادی:
نغمه، طلا و مس، سیب و سلما، مختارنامه، ارمغان تاریکی، معصومیت از دست رفته / داوود میرباقری، محمدمهدی عسگرپور، مجید مجیدی.
محمد کاموس:
دیوانهای از قفس پرید، مختارنامه / داوود میرباقری.
محمد خزاعی:
طلا و مس، ملک سلیمان، دستهای خالی، یوسف پیامبر، مختارنامه، در چشم باد / فرجالله سلحشور، رضا میرکریمی، مجید مجیدی، ابراهیم حاتمیکیا، ابوالقاسم طالبی.
محمود گبرلو:
قدمگاه، ملک سلیمان، مزرعه پدری، صاحبدلان، مختارنامه، یوسف پیامبر / ابراهیم حاتمیکیا، رضا میرکریمی، مجید مجیدی.
پیام فضلینژاد:
نفوذی، ملک سلیمان، مزرعه پدری، یوسف پیامبر / شهریار بحرانی، فرجالله سلحشور و محمدحسین لطیفی (برای نردبام آسمان)
علی ستودهنیا:
طلا و مس، در چشم باد، میوه ممنوعه / جمال شورجه، احمدرضا معتمدی، ابوالقاسم طالبی.
حمیدرضا مدقق:
طلا و مس
احمد دانش:
باغهای کندلوس، ملک سلیمان، مختارنامه / داوود میرباقری.
علی افشار:
قدمگاه، آواز گنجشکها، خیلی دور خیلی نزدیک، طلا و مس، مختارنامه، دستهای خالی و دیوانهای از قفس پرید/ محمدمهدی عسگرپور، مجید مجیدی، سیدرضا میرکریمی، احمدرضا معتمدی، همایون اسعدیان، ابوالقاسم طالبی، داوود میرباقری.
سعید الهی:
طلا و مس، ملک سلیمان، آواز گنجشکها، یوسف پیامبر، صاحبدلان، رستگاران / فرجالله سلحشور، احمدرضا معتمدی و مجید مجیدی.
حسن شیخحائری:
خیلیدور خیلی نزدیک، یه حبه قند، طلا و مس، در چشم باد، مختارنامه / داوود میرباقری.
حسین سلطانمحمدی:
طلا و مس، قدمگاه، صاحبدلان، زیر هشت، مختارنامه / داوود میرباقری، محمدحسین لطیفی، ابراهیم حاتمیکیا.
خدایار قاقانی:
بید مجنون، مختارنامه، در چشم باد / مجید مجیدی
پژمان کریمی:
نفوذی، طلا و مس، ملک سلیمان، مختارنامه، در چشم باد / شهریار بحرانی، احمد کاوری، مهدی فیوضی.
شهرام خرازیها:
خیلی دور خیلی نزدیک، به کجا چنین شتابان، گلهای گرمسیری / ابوالقاسم طالبی، ابراهیم حاتمیکیا، رضا میرکریمی.
http://arashfahim.blogfa.com/post-299.aspx
خبرگزاری فارس: فیلم «آخرین کنترلکننده باد» بیشک بهدنبال تبلیغ زندگی گیاتسو و اثبات رهبری معنوی جهانی برای رهبر بودائیان لامایی است. این رهبر بودایی که در زمان انتخابات سال 88 همنوای جنبش سبز بود، در برخی برنامهها و مصاحبهها با پلاکاردی سبز با شعار حقوق بشر برای ایران و آزادی ایران جلوی دوربین میآمد.
- فیلم پرفروش آواتار هم بسیار بحث برانگیز شد بد نیست نقدی هم هرچند مختصر به این فیلم داشته باشیم، چرا که بازهم متأسفانه برخی، متوجه نشدهاند، این فیلم چه میگوید و ارتباط آن با پروژه 2012 چیست.
"آواتار" از جلوه های ویژه خیره کننده ای برخوردار است که می تواند بر جذابیت و طبعا فروش آن بیفزاید اما همه این جلوه های تصویری بعضا افراطی و پرزرق و برق در خدمت بیان قصه و ماجراهای فیلم که براساس تفکر فلسفی و ایدئولوژیک جیمز کامرون(سازنده اثر) قرارگرفته، در می آید تا حداقل تماشاگر را در طول 160 دقیقه زمان فیلم، برای تماشای ادامه اثر و دیدن و شنیدن حرف های اساسی فیلمساز، برروی صندلی نگاه دارد. اما این ایدئولوژی آنچنان که در وهله اول در نگاه مخاطب می نشیند، نوعی طبیعت پرستی مادی گرایانه افراطی است که در برخی مکاتب جعلی و انحرافی همچون "کابالا" می توان سراغ گرفت. آواتارها نوعی انسان/حیوان هستند که به اجداد باستانی آدم ها شبیه اند.(شاید همان حلقه مفقوده داروین؟!) از مهمترین خصوصیاتشان، وابستگی شدید آنها به طبیعت و نیرو و الهام گرفتن از آن است.
براساس مکتوبات کابالیست ها،"آواتار" صورت یونانی "آگادا" از اسطوره های فرقه صهیونی "کابالا" است که در کنار عنصر دیگری به نام "هلاخا" از جلوه های روحانیون یهود یا همان "ربی" و یا "ربای" به شمار می آید. لازم به یادآوری است "کابالا" فرقه ای صهیونی به شمار می آید که در پایان نخستین جنگ صلیبی و فتح اورشلیم در سده اول هزاره دوم توسط صلیبیون و با متشکل شدن گروهی از شوالیه های صلیبی تحت عنوان شوالیه های معبد سلیمان (که به اختصار شوالیه های معبد نیز خوانده شده و می شوند) پس از تعلیم آموزه های شرک آمیز ساحران مصر باستان توسط برخی خاخام های مصری، شکل گرفت و در قالب سازمان های مخوفی همچون فراماسونری و ایلومیناتی به تمام جهان و دربارها و مراکز حکومتی بسط داده شد. از همین روست که ملاحظه می شود 4 عنصر (یعنی هوا یا باد، آب و زمین یا خاک و آتش) که در آموزه های فرقه کابالا اصل مراتب عرفانی به شمار آمده، در مراحل بالاتر بایستی به تسخیر فرد برگزیده درآید (همان گونه که در کارتون و فیلم "آخرین کنترل کننده هوا" نیز وظیفه اصلی آواتارها محسوب شده است) و در آیین ایلومیناتی نیز از نشانه ها و نمادهای برجسته به شمار آمده است.(نگاه کنید به کتاب و فیلم " فرشتگان و شیاطین")
از همین روست که سمبل ها و آیین های شرک آمیز در مجموعه داستان ها و کمیک استریپ ها و کارتون های "آواتار" (که متاسفانه در شبکه رسمی ویدئویی کشور نیز دوبله و توزیع شده است) و همین فیلم جیمز کامرون به وفور دیده می شود. از جمله اینکه تنها آواتارها می توانند عناصر اصلی طبیعت یعنی هوا و آب و خاک و آتش را در اختیار بگیرند و در این میان از خدا و آفریننده هستی و قادر متعال خبری نیست! و نیرویی دیگر که جهان مادی را متعادل می کند همانا تحت عنوان "جهان ارواح"شناسانده می شود که گویا قدرت های ماورایی و متافیزیکی آواتارها و کنترل کننده ها از همان جهان می آیند.
در مجموعه کارتونی "آواتار"، قهرمان داستان برای یافتن راه چاره و مقابله با دشمنان خود، از همین جهان ارواح و مشخصا روح اژدها کمک می گیرد و از طرف دیگر بخشی از تعادل جهان را ارواح ماه و اقیانوس برقرار می سازند.
به این ترتیب افسانه پردازان کابالیست در فیلم و مجموعه کارتون "آواتار" حتی شرک مضاعف خویش را نیز به توان 2 رسانده اند که برای خلق و خلاقیت و خالق بودن، هیچ حد و مرزی در تصورات و تخیلات خویش قائل نیستند. خدا در فیلم "آواتار" ساخته جیمز کامرون، درختی مقدس به نام "ایوا" است که آن را مادر عظیم الشان می خوانند و همه خواسته های خود را از او می خواهند. آنها براین باورند که همه زندگی و مرگ را از ایوا می گیرند و مردگانشان نزد او هستند.(همان اعتقاد و باوری که الهیون در مورد خداوند دارند). همین ایواست که قدرت دارد تا آدم ها را در قالب انسانی بمیراند و در قالب اواتار دوباره زنده نماید. همان طور که در انتهای فیلم درمورد قهرمان داستان به نام جیک سالی انجام می دهد و برای همیشه سالی به عنوان یک انسان می میرد و در فالب یک اواتار دوباره متولد می شود. (آنچه در باورهای موحدان تنها از خداوند برمی آید و به جز آن شرک محسوب می شود). آنها حتی صدای ارواح اجدادشان را با اتصال به شاخه های ایوا می شنوند.
اما این تنها اعتقاد آواتارها نیست. انسان ها هم همه لشکرکشی خود به پاندورا(مکان زندگی اواتارها) را برای دستیابی به منابع طبیعی بی پایانی که می گویند در زیر این درخت قرار دارد، انجام داده اند.
دکتر گریس آگوستین(مسئول پروژه ساخت اواتار مصنوعی) در یکی از آخرین دیالوگ هایش برای متقاعد کردن "پارکر سلفریج" (مسئول پروژه علمی تسخیر پاندورا)، پرده از کشف علمی حیرت آوری درباره درخت مقدس یا ایوا برمی دارد، به این شرح که ریشه های آن با اتصالات الکتروشیمیایی با ریشه های سایر درختان پاندورا و از آن طریق به مغز اواتارها متصل شده که یک شبکه گسترده ای از اطلاعات و خاطره ها بوجود می آورد و می تواند اطلاعات مضاعف را دان لود یا آپ لود نماید که از این طریق می توان به آن شبکه وارد شد.
همین درخت مقدس ایواست که به خاطر درخواست یا به اصطلاح دعای جیک سالی، همه گونه های موجودات پاندورا را به کمک اواتارها می فرستد تا با ارتش زمینی ها مقابله کنند و به همین طریق آنها را نابود می سازند.(نوعی فراخوان تارزانی؟!)
اما با جستجو و تفحصی در مکاتب جعلی و انحرافی، می توان رد پای این نوع تفکر را در کتب کابالیست ها یافت. (همانطور که پیش از این در همین مقاله ذکر کردم)
در ایدئولوژی کابالا (نوعی فرقه صهیونیستی) همه قوای خالق را در توالی لایه های یک درخت تصویر می کنند که شرح آن را در کتاب "باهر" از مکتوبات این فرقه می توانید ملاحظه نمایید.در کتاب "زهر" از دیگر کتاب های کابالا نیز در این باره نوشته شده:
"... سفیرات یا چهره های متعدد خالق در درختی عرفانی بنا شده که هر یک شاخه ای از ریشه مرسوم آن را نشان می دهد که البته ناشناخته و غیرقابل شناخت نیز هست. اما "ان سوف" تنها ریشه مکنون همه ریشه ها نیست بلکه افزون بر اینها، شیره این درخت نیز به شمار می رود. هر شاخه نوعی صفت را نشان می دهد و در خود و از خود وجودی ندارد بلکه به فضیلت خدای مکنون یا "ان سوف"، هستی می پذیرد. این درخت خالق نیز همان قسم که نشان می دهد، اسکلت عالم خلقت نیز می باشد، این درخت در تمامی خلقت رشد می کند و شاخه های خویش را برهمه شبکه ها و شاخه ها و عواقب آن می گستراند. همه اشیاء موجود و دنیوی تنها به لطف امری مربوط به قدرت سفیرات وجود دارند که در تمامی آنها زنده و عمل می کند..."
تاکید شرک آمیز برربوبیت درخت در فرقه کابالا در مکتوبات مختلف پیامبران آن به چشم می آید. از جمله در بخش "حسیدیسم، آخرین مرحله " از کتاب "جریانات بزرگ در عرفان یهودی" نوشته گرشوم شولوم آمده است:
"...در اینجا یک نوع آیین کابالای...درخشید که هواخواهان و مشتاقان بسیاری یافت. این همان عصر کلاوس به معنای قریب در برودی بود نه گوشه عزلتی که به نظر می آمد. این عالم عرضه می دارد بلکه حجره محقری به شمار می رفت که پیروان کابالا در آن به مطالعه و دعا مشغول می شدند. قریب خیلی زود، آن طور که آرون مارکوس، آن را عرضه می داشت، بخشی از منزل پرشور بهشت آسایی را تشکیل می داد که در آن شجره حیات یا درخت زندگی بالیده و به ثمر رسیده بود. ولی نماینده کلاسیک این گرایش را باید ربی شالوم شعرابی دانست که یک کابالایی اهل یمن بود که در اواسط قرن هجدهم در اورشلیم می زیست و در آنجا مرکزی برای پیروان کابالا بنا نهاد که تا امروز نیز وجود دارد..."
اما گرشوم شولم (از مورخان و عالمان فرقه کابالا) در کتاب "جریانات بزرگ در عرفان یهودی" درباره "آواتار" یا همان "آگادا" می نویسد:
"در آگادای(همان اواتار) کابالایی، رخدادها در مرحله فوق العاده گسترده ای به وقوع می پیوندند، مرحله ای که با افق کیهانی، زمین و آسمان در آگادای کهن در تلاقی بودند. اما اینک اهمیت بیشتر، برروی عناصر آسمانی متوجه است که بیش از پیش مطمح نظر است. همه رخدادها، ابعاد غول آسا و اعتباری گسترده تر تلقی می شوند، مراحل قهرمانان آگادای کابالایی به وسیله دست غیبی و قوای مکنون هدایت می شوند و تحت سیطره های رمزی و اسطوره ای هستند که اعمال آنها نیز همزمان بر عالم برین، اثر می کند..."
براساس نوشته های کتب بالینی فرقه کابالا مانند "زوهر" یا "باهر"، اسطوره "آگادا" یا همان "آواتار"، پیوند های ناگسستنی با آموزه های مسیحایی / صهیونی و آرمان های آخرالزمانی این فرقه دارد که از همان قرون اولیه پیدایش آن، در اروپا نضج داده شد و در سازمان های فراماسونری تحت عناوین حکومت جهانی تبلیغ شد که امروزه با نام "نظم نوین جهانی" شناخته می شود.
گرشوم شالوم درباره پیشرفت تفکر آخرالزمانی کابالایی از قرون اولیه هزاره دوم در اروپا می نویسد:
"...جریان نوینی به نحوی عمیق در حیات متزلزل یهودیان آلمانی در قرن دوازدهم اثر گذاشت و آن را هدایت کرد و نقش محکمی بر خصایص ادبیات آن برجای نهاد. روح این آثار حتی به نوعی در براهین نیمه فلسفی نافذ افتاد و افسانه ها و اسطوره های کهن در خلال قطعات و فقرات مزبور گردآوری شد...قوای این حرکت دینی بلافاصله در صورت ترجمه ها و پذیرش مواجید شهودی ودر مکاشفات مربوط به آخرالزمان و مسیحا گرایی و هبوط قوای اهریمنی شرارت جلوه می کند..."
مکتب کابالا کارکرد احیا و ترویج آرمانهای مسیحایی آخرالزمانی را در اوایل هزاره دوم به دست گرفت و این آرمانها در بنیاد تحریکات جنگافروزانه صلیبی سده سیزدهم و تکاپوهای شِبهصلیبی و نوصلیبی سدههای پسین جای داشت. در سده چهاردهم میلادی، هستههای فرقه کابالا در جوامع یهودی سراسر جهان، به ویژه در بنادر ایتالیا، گسترده شد. از طریق ایتالیا، که قلب جهان مسیحیت به شمار میرفت، پیشگوییهای اسرارآمیز درباره ظهور قریبالوقوع مسیح و استقرار سلطنت جهانی او، به مرکزیت بیتالمقدس، رواج یافت و دربار پاپ در رم و سایر کانونهای فکری و سیاسی دنیای مسیحی را به شدت متأثر ساخت. در تمامی این دوران منجمین بانفوذ یهودی، یکی پس از دیگری، درباره ظهور قریبالوقوع «ماشییَح» (مسیح) پیشگویی میکردند. یک نمونه گرسونیدس، نوه نهمانیدس، است که ظهور مسیح بن داوود را در سال 1358م. پیشبینی میکرد.
از طرف دیگر براساس مکتوبات تئوریسین های کابالیست،نهضت "حسیدیسم"(به عنوان آخرین مرحله کابالا) سرانجام به تفکرات آخرالزمانی راه می یابد و می تواند دلیلی بر آرماگدون گرایی کابالیست ها باشد. در همان بخش از کتاب "جریانات بزرگ در عرفان یهودی" در این باب آمده است:
"...افتخار آن (حسیدیسم) است که با این روح اشتیاق وافر تشخص می یابد که تشریح گشت و در عین حال با اظهار آراء کهن در خصوص فطرت خالق که در همه اشیاء موجود است، به توجیه خویش مبادرت ورزید. ولی این اشتیاق چیزی نبود مگر اشتیاق به مسیح گرایی مبتنی بر مسیح منجی..."
در سکانس های پایانی فیلم "آواتار" نیز علیرغم طرح اندیشه های شبه عرفانی کابالا و تمسک به آیین های دعا و مانند آن در کنار درخت مقدس ایوا، اما در نهایت، اواتارها به سرکردگی منجی خود یعنی جیک سالی اواتار، به نبرد آخرین با ارتش زمینی ها (یا همان ضد مسیح و دجال) می پردازند که در این راه، ایوا یعنی همان درخت مقدس و نیروی اصلی با تمام قدرت طبیعت به کمکشان می آید. یعنی در پایان همه نیروهای طبیعی نیز در پشتیبانی از منجی موعود قرار می گیرند. منجی که اینک براساس آموزه های کابالایی ترکیبی از انسان امروز و آدم / حیوان های باستانی و نیروی طبیعت مادی است.
از این جهت فیلم "آواتار" با پروژه آخرالزمانی "2012" پیوند محتوایی و تئوریک برقرار می سازد و گویا "2012" در امتداد آن بنا شده است و در واقع پسر بچه نجات بخش فیلم "2012" به نام "نوح"، خود یک آواتار است که در دشوارترین لحظه بین و مرگ زندگی نژاد بشر و سایر موجودات زنده، نقش منجی گرایانه خویش را ایفا می کند.
با مطالعه این سطور، حضور واضح اندیشه کابالیستی را در محور قصه "اواتار" می توان دریافت و با مطالعه دیگر متون کابالیست ها، قرابت های دیگری نیز می توان بین باورهای آنها و درونمایه فیلم "اواتار" یافت. این نشان می دهد که همچنان جیمز کامرون در طی این سالها بر سینمای ایدئولوژیک خویش پای فشرده است. آنچه که پیش از این در آثاری همچون "ترمیناتور"، "ترمیناتور2: روز داوری"، "ورطه" و حتی "تایتانیک" به صورت تفکر آخرالزمانی و آرماگدونی به نمایش درآمده بود. اما کامرون پس از "تایتانیک" و به خصوص در دو اثر مستندی که برای "سیمخا جیکوبوویچی" (مستند ساز یهودی کانادایی) تهیه کرد یعنی " گور گمشده مسیح" و "راز گشایی مهاجرت یهودیان" (که حتی نریشن اش را خود کامرون گفت) تمایلات کابالایی خود را آشکارتر ساخت.
منبع: http://www.rajanews.com/detail.asp?id=81903
خبر مرتبط در رجانیوز پشت پرده اسکار/ اسکار به چه فیلمهایی جایزه میدهد؟
- صدا و سیمای ما قرار است سه فیلم از ده فیلم برندگان اسکار امسال را در نوروز به نمایش بگذارد (فیلمهای نطق پادشاه، 127، سرآغاز و شبکه اجتماعی) خوب است این سه فیلم هم در همین مصاحبه نقد شوند تا هم فضای نامزدهای اسکار مشخص شود که چه سمت و سویی دارد وهم مخاطبین از نقدهای موشکافانه شما استفاده کنند؟
نمایش فیلم های یاد شده در صورتی که همراه نقد و تحلیل آگاهی دهنده و بصیرت بخش برای تماشاگر تلویزیونی باشد، در واقع می تواند فرصتی ایجاد نماید تا بسیاری از حقایق اجتماعی و تاریخی و حتی سیاسی برای مخاطبین عادی مطرح شده و آنها را از مقاصد و اهداف پنهان و پشت پرده کانون های تولید کننده این گونه آثار، مطلع سازد. اما چنانچه فیلم های نامبرده مثل بسیاری از اوقات گذشته به شکل آثار سرگرم کننده و صرفا برای پرکردن به اصطلاح اوقات فراغت به نمایش درآمده و روی آنتن تلویزیون برود، همان اثر مورد نظر کانون های پنهان تولید کنندشان را در ذهن مخاطب ایرانی برجای خواهند گذارد و تلویزیون ما را به مثابه اسلحه جنگ نرم دشمن درخواهد آورد.
به هر حال پوشیده نیست که در میان فیلم های ذکر شده، فیلم "سخنرانی پادشاه" به لحاظ القای نوعی تفکر اشرافی انگلیسی و همچنین نگرشی نژادپرستانه و جنگ طلبانه از هوشمندی خاصی برخوردار است که به هیچ وجه آن را در ردیف یک فیلم سرگرم کننده قرار نمی دهد. در فیلم مذکور پس از سالها، هالیوود به تقدیس سیستم سلطنتی و پادشاهی نژادپرستانه انگلیسی پرداخته و این سیستم را بری از هر گونه فساد، سستی و کاهلی نشان داده است به طوری که شخصی همانند دیوید (پسر بزرگ جرج پنجم) نمی تواند برمسند پادشاهی بریتانیا تکیه بزند. سیستمی که در آن برخلاف همه تبلیغاتی که تا امروز رواج داشته و البته براساس واقعیات موجود، نقش اصلی را در تعیین سیاست های امپراتوری، پادشاه یا ملکه دارا هستند و نه نخست وزیر. این حتی در قانون اساسی بریتانیا نیز به صراحت درج شده که آن به اصطلاح دموکراسی جزیره نشینان در واقع به جز اجرای نیات و مقاصد پادشاه یا ملکه نبوده و نیست. (منظور نیات و اهداف کانون هایی است که اساسا به آنها مشاورت داده و بقای حکومت و سلطنت شان را تضمین کرده اند)
واقعیت این است که در سیستم پارلمانی بریتانیا شامل دو مجلس عوام و اعیان (لردها) اگرچه نمایندگان مجلس عوام توسط مردم انتخاب میشوند ولی اعضای مجلس اعیان یا لردها که حدود 100 نفر بیش از تعداد اعضای مجلس عوام هستند مستقیما از سوی پادشاه یا ملکه و آن هم از میان اشراف انگلیسی (کسانی که از سوی پادشاه یا ملکه مفتخر به دریافت نشان شوالیه گری و لقب "سر" شده و از خانواده های اشرافی هستند) منصوب میشوند که تعداد ثابتی از آنها از اعضای کلیسای کانتربری و دیگر مراکز شبه مذهبی هستند. به این ترتیب هر قانون یا مصوبه ای در مجلس عوام باید در این مجلس منتخب پادشاه یا ملکه تصویب نهایی دریافت شود! و حتی نخست وزیر نیز در نهایت باید از همین مجلس انتصابی، حکم خود را دریافت کند. این درحالی است که پادشاه یا ملکه علاوه بر ریاست کلیسای انگلیکن، ریاست هر دو مجلس عوام و اعیان را نیز برعهده دارد. ضمن اینکه سرویس های امنیتی و اطلاعاتی و جاسوسی بریتانیا اعم از اسکاتلندیارد یا MI5 و MI6 مستقیما زیر نظر پادشاه یا ملکه قرار دارند و رئیسان آنها از سوی شخص اول مملکت برگزیده می شوند. و البته خود شخص اول دارای مشاوران و معاونانی است که اغلب از اعضای کانون های پنهان صهیونی و ماسونی هستند.
به هرحال فیلم "سخنرانی پادشاه" با تجلیل از چنین سیستم امپراتوری (که در فیلم 58 کشور را زیر سلطه خود دارد و پادشاه، سخنرانی اش را خطاب به هموطنانش در داخل و خارج انگلستان ایراد می نماید) به عنوان اسلاف نظام سلطه امروز جهانی، در واقع به نوعی امپریالیسم حاکم امروز برجهان غرب به سرکردگی ایالات متحده آمریکا را به اذهان متبادر می سازد و آن را در مقابل دشمنانی، تصویر می کند که دیگر راهی جز جنگ با آنها باقی نمانده است. (همچنانکه امروز نیز نظام سلطه جهانی تحت لوای جامعه جهانی همین ادعا را درباره کشورهایی که به اشغال درآورده و یا درمورد لشکرکشی هایش دارد).
این رویه جنگ طلبانه، آنگاه بارز می شود که رفع لکنت پادشاه (به عنوان چالش اصلی داستان) با آغاز جنگ جهانی دوم و ورود بریتانیا به جنگ همزمان شده و گویی شادمانی و گره گشایی قصه در فراز ذکر شده به نوعی آغاز جنگ علیه دشمنان امپراتوری را دربرمی گیرد. متن سخنرانی پادشاه برای ورود بریتانیا به جنگ در بخش هایی، به شدت اظهارات سردمداران آمریکا (از جمله جرج بوش) برای ورود به جنگ علیه عراق و یا تهدیدات آنها علیه ایران را تداعی می کند، مثلا اینکه "ما همه راههای صلح آمیز جلوگیری از جنگ را رفتیم " و یا " ما برای دفاع از عزیزانمان وارد جنگ شدیم" و یا...
در فیلم "سخنرانی پادشاه" زوم کردن فیلمساز برروی موضوع لکنت زبان و سخنرانی به عنوان یک موضوع اصلی و تعیین کننده در اثر (که به آغاز جنگ و ورود ارتش بریتانیا در آن جنگ می انجامد) در واقع به مثابه یک عامل اساسی در ابراز لیاقت برای سلطنت و ایجاد وحدت در میان اقشار ملت با دیگر ملل تحت سلطه و استعمار و همچنین حضور قدرتمندانه در جنگ نمایش داده می شود. آنچه که در یکی از صحنه های ابتدایی فیلم، جرج پنجم به پسرش برتی می گوید:
"...در گذشته تمام کاری که یک پادشاه انجام می داد، این بود که محکم پشت اسب بنشیند و مواظب باشد که نیفتد اما امروز ما باید به خانه های مردم نفوذ کنیم و خودمان را برایشان لوس کنیم..."!
یعنی به زبان ساده دیگر حکومت با صرف تکیه زدن برتخت (یعنی نمایش سیاسی) برمردم میسر نیست بلکه بایستی با گفتار و سخنرانی درون خانه های مردم نفوذ کرد!
به نظر می آید این ساده ترین مصداق برای پدیده ای باشد که در فرهنگ سیاسی امروز دنیا، جنگ نرم یا Soft War نام دارد. همان پدیده ای که ژنرال دوایت آیزنهاور رییس جمهوری ایالات متحده آمریکا در سالهای اولیه جنگ سرد در توضیحش گفت:
"ما به هیچ وجه قصد نداریم که در جنگ نرم، از طریق فشار و اعمال زور بر قلمرو یا ناحیه ای مسلط گردیم. هدف ما به مراتب عمیق تر، فراگیرتر و کامل تر است. ما در تلاشیم تا جهان را از راه های مسالمت آمیز،از آن خود گردانیم...ابزارهایی که برای گسترش این واقعیت استفاده می کنیم، به ابزارهای روانی مشهورند. اما از لحاظ این که این کلمه چه کاری قادر است انجام دهد، هیچ نگرانی به خود راه ندهید. جنگ نرم در واقع اذهان و اراده های افراد را مورد هدف قرار می دهد..."
جوزف نای (تئوریسین معروف آمریکایی) در کتابی با نام "قدرت نرم" یا "Soft Power "در تشریح جنگ نرم می نویسد:
"... وقتی بتوانی دیگران را وادار کنی ایده هایت را بپذیرند و آنچه را بخواهند که تو می خواهی، در این صورت مجبور نخواهی بود برای هم جهت کردن آنها با خود، هزینه زیادی صرف سیاست هویج و چماق کنید. اغوا همیشه موثرتر از اکراه است و ارزش های زیادی مانند دمکراسی، حقوق بشر و فرصت های فردی وجود دارند که به شدت اغوا کننده اند..."
یعنی در حقیقت فیلم "سخنرانی پادشاه" به نوعی برجنگ نرم به عنوان اصلی ترین ابزار نظام سلطه جهانی در حاکمیت بر دیگر سرزمین ها و ملل و همچنین پیش زمینه لشکرکشی نظامی تاکید دارد.
این همان تئوری است که در فیلم Inception یا "سرآغاز " به عنوان مانیفست عمل، در دستور کار فردی به نام "دام کاب" قرار می گیرد. اساسا در صحنه ای از این فیلم، کلمه Inception به معنی "کاشتن ایده ای در ذهن ناخودآگاه فرد هدف از طریق خواب" تعریف می شود.
تازه ترین فیلم کریستوفر نولان (که وی را با اثر غیرمتعارفی به اسم "یادگاری" شناختیم ولی بعدا با آثاری همچون "بی خوابی و دو فیلم آخر "بت من" به جرگه سینماگران تبلیغاتی و ایدئولوژیک هالیوود درآمد) فیلمی در ظاهر پیچیده به نظر می آید که تماشاگرش را از لابیرنت ها و هزارتوی اذهان ناخودآگاه و رویاهای تو درتو می گذراند تا در تسخیر آنها، شریکشان سازد.
در این فیلم، دام کاب (با بازی لئوناردو دی کاپریو) یک سارق رویا به شمار می آید که زمانی توسط برخی مقامات سیاسی، امنیتی و اطلاعاتی آمریکا استخدام شد تا اطلاعات اشخاص مهم را در هنگام خواب از ذهن آنها دزدیده و در اختیار آن مقامات قرار دهد. او برای این دزدی، وارد لایه های دوم و سوم رویاهای افراد گردیده و پنهان ترین اطلاعات آنان را شکار می کند.
اما سیر و سیاحت دام کاب در خواب و رویاهای دیگران با نیت دزدی اطلاعات، موجب رسوایی وی می شود. بنابراین مقامات فوق الذکر به کناره گیری از کاب ناچار شده و او به خاطر گریز از بازداشت و محاکمه در آمریکا، درگیر یک خود تبعیدی در خارج از این کشور می گردد، در حالی که همچنان در آرزوی بازگشت به این کشور و دیدن دو فرزند کوچکش به سر می برد. دام کاب در این مسیر در معرض پیشنهاد قابل توجه یک سرمایه دار ژاپنی به نام "سایتو"(بابازی کن واتانابه)قرار می گیرد که می تواند ترتیب منع تعقیب او در آمریکا و دیدار فرزندانش را بدهد به شرطی که از پدیده Inception استفاده کرده و ایده مورد نظر سایتو را در ذهن شخصی به نام رابرت فیشر (وارث یک امپراتوری عظیم انرژی) در عالم رویا بکارد تا سایتو بتواند آن امپراتوری را از چنگ وی درآورده و کلیت منابع انرژی در جهان را در اختیار گرفته و به ابرقدرتی بی رقیب بدل گردد.
دام کاب پیش از این یک بار از پدیده Inception استفاده کرده و دنیایی مجازی را برای همسر فقیدش "مل" بوجود آورده بود که سرانجام به خودکشی وی انجامید. برای انجام Inception نیاز است که نه تنها از لایه های دوم و سوم رویا گذشت بلکه به لایه چهارم ورود پیدا کرده و در آن لایه، دنیایی مجازی بنا نمود. دنیایی که دیگر چندان کنترلی برآن وجود نداشته و با کوچکترین اشتباهی، هر لحظه امکان سقوط و غرق شدن در لایه های آن وجود دارد.
کریستوفر نولان با هر یک از این لایه ها، معنی و مفهوم خاصی را القاء می نماید. در لایه اول که از خواب درون هواپیما شروع می شود، دام کاب و گروهش به همراه رابرت فیشر به دنیای گنگستری پا می گذارند که قرار است با ربودن فیشر، او را برای بدست آوردن کد رمز و در اختیار گذاردن کمپانی تحت فشار قرار دهند اما مورد هجوم محافظان فیشر قرار گرفته و سایتو زخم مهلکی برمی دارد که اگر به مرگ وی بیانجامد آنها برای همیشه در رویای فیشر حبس شده و یا در لایه های دیگر رویای وی سرگردان می مانند. از همین رو مجبور می شوند لایه اول را در یک تعقیب و گریز طولانی با باند محافظ فیشر ترک گفته و به لایه دوم بروند که دنیای مافیا و شرکت های چندملیتی و جاسوسان آنها است و در یک هتل می گذرد. به عبارتی لایه دوم مانند فیلم "کاندیدای منچوری" در دنیای سیاست کمپانی های امپریالیستی و جاسوسان مغز شسته آنها می گذرد.
پس از آن و در لایه سوم به دنیای میلیتاریستی وارد می شویم که مرکز امپراتوری فیشر در آن قرار دارد و بایستی رمز مورد نظر پس از درگیری طولانی مسلحانه و ورود به مرکز فوق که همانند قلعه ای نظامی به نظر می رسد،کشف شده و تصاحب آن عملی شود. تمهید کریس نولان برای صحنه پردازی این سکانس که در منطقه ای یخبندان و سردسیر انجام می شود، بدون درنگ، تصویر درگیری های نظامی و شبه نظامی پیرامون پایگاههای نظامی روسیه یا کره شمالی را در فیلم های جیمزباند و مانند آن را به خاطر می آورد.
اما در حین این جنگ و جدال نظامی که برروی خودروهای سورتمه ای و با انوع و اقسام مسلسل و تفنگ های خودکار صورت می پذیرد، تیر خوردن فیشر، نقشه را به هم می زند و ظاهرا دیگر فرصتی برای کشف رمز یا بازگشت باقی نمی ماند. گروه از موفقیت کار ناامید شده و خود را برای غرق شدن در لایه های تو درتوی رویای رابرت فیشر آماده می سازند که آرشیتکت گروه پیشنهاد ورود به لایه چهارم را می دهد، لایه ای که در آن هنوز دنیای مجازی 50 ساله دام کاب و همسرش اگرچه در حال اضمحلال اما همچنان باقی است. در واقع لایه چهارم که موجب بقا و احیای سایر لایه ها می شود از یک درونمایه ملودرام و سانتی مانتال برخوردار است که به اصطلاح آخرین مرحله Inception و کاشتن ایده مورد نظر در ذهن هدف را تشکیل می دهد. یعنی پس از گذر از مراحل مختلف گنگستریسم و جاسوسی و میلیتاریسم، سرانجام برانگیختن و اغوای احساسات انسانی است که به کمک می آید و می تواند ایده مورد نظر را در عمق ذهن فیشر بکارد. همان تئوری که در ابتدای این بحث از قول ژنرال آیزنهاور نقل کردم و سپس از نوشته جوزف نای در کتاب "قدرت نرم" مثال برایش آوردم. همان نظریه ای که گفتم در فرهنگ سیاسی امروز به آن "جنگ نرم" گفته می شود.
در واقع رویای چهارم و بقای عشق مجازی دام کاب و مل در آن دنیای غیر واقعی باعث می شود تا قفل بسته 3 رویای دیگر باز شود و رابرت فیشر تحت تاثیر خاطره ای از کودکی اش و ارتباط با پدر، ذهنش را در اختیار رابرت فیشر و خوابگزارانش قرار دهد. در اینجا هم گروه دام کاب برای اغوای رابرت فیشر از احساسات گمشده او نسبت به پدرش، سوء استفاده می کنند تا ذهنش را برای تسلیم در اختیار بگیرند. به این ترتیب رخنه در ذهن هدف که با زور آدم ربایی لایه اول رویا امکان پذیر نشد و در لایه دوم نیز از طریق انواع و اقسام فریب و نیرنگ ها به جایی نرسید و در لایه سوم هم با آن عملیات نظامی و درگیری و جنگ و جدال نتیجه ای عاید نکرد، سرانجام با فریب احساسات و استفاده از ابزارهای روحی و روانی یا در واقع از طریق نوعی جنگ نرم، عملی شده و موفقیت آمیز جلوه می نماید.
فیلم "شبکه اجتماعی" ساخته دیوید فینچر نیز اثری دیگر درباب همین جنگ نرم است و این بار افسانه سرایی درباره یک شبکه اینترنتی است که مستقیما توسط کانون های صهیونی بوجود آمده و به عنوان بازوی محوری رسانه ای غرب صلیبی/صهیونی به خصوص در جریان فتنه سال 88، نقش عمده ای را برای این کانون ها در اغتشاشات برخی مناطق شمالی تهران داشت. این بار هم یکی از تهیه کنندگان صهیونیست و شناخته شده هالیوود به نام اسکات رودین(که در ساخت آثار ایدئولوژیک سینمای غرب همچون "جایی برای پیرمردها نیست"، " خون به پا خواهد شد"، "ملکه"، "شک" و پروپاگانداهای سیاسی مانند "قوانین تعهد" و "کاندیدای منچوری" و...ید طولانی دارد) به میدان آمد تا با کمک یک فیلمساز معروف ایدئولوژیک یعنی دیوید فینچر (که از همان نخستین اثر سینمایی اش یعنی قسمت سوم بیگانه ها به خدمت سینمای آخرالزمانی هالیوود درآمد که افسارش دست امثال جیمز کامرون و ریدلی اسکات بود تا آثار مستقل بعدی اش مانند "هفت" که ترجمه سینمایی دوزخ دانته به شمار آمد و تا فیلم سال گذشته اش که برای اولین بار او را تا آستانه کسب جایزه اسکار هم کشانید یعنی "مورد عجیب بنجامین باتن" که علاوه بر مایه های اوانجلیستی، به نوعی رگه های تفکرات فرقه صهیونی کابالا را هم بروز می داد) و با فیلمنامه آرون سارکین (که او هم فیلم های تبلیغی سیاسی مثل "جنگ چارلی ویلسن" و "رییس جمهور آمریکایی" را در کارنامه خود دارد)، براساس کتاب "میلیاردرهای تصادفی" نوشته بن مزریچ،ساخت یک فیلم کاملا تبلیغاتی را برعهده بگیرد!
گویی از همان زمان که شبکه فیس بوک، کارآیی خود را در جریان اغتشاشات بعد از انتخابات دهمین دوره ریاست جمهوری ایران نشان داد، در کنار سایر پروژه هایی که کانون های صهیونی جهت هجمه به انقلاب و نظام ایران طراحی نموده بودند (مانند پروژه ندا آقا سلطان یا ترانه موسوی و یا تجمعات غیرقانونی و شعارهای ساختار شکنانه)، تبلیغ برای این شبکه به اصطلاح اجتماعی نیز در دستور کار هالیوود قرار گرفت و لانسه کردنش در مجامع مختلف سینمایی اعم از انجمن های فیلم و جشنواره ها و مراسم اهدای جوائز، برنامه ریزی شد. از همین رو فیلم "شبکه اجتماعی" تقریبا در میان انتخاب اکثر مجامع منتقدان آمریکا و مراسم اهدای جوایز همچون گلدن گلوب و بافتا و سزار و اسکار جایگاه خوبی بهدست آورد.
شبکه ای که توسط یک صهیونیست به نام "مارک زوکر برگ" مدیریت شده یعنی همان شخصیت اصلی فیلم "شبکه اجتماعی" دیوید فینچر. نکته جالب در معرفی کاراکتر اصلی مارک زوکر برگ که در زیر سایه تبلیغات سرسام آور رسانه های صهیونیستی درباره نبوغ و هوش و استعداد وی پنهان شده (از جمله در همین فیلم "شبکه اجتماعی" به عنوان یک نابغه مستقل و پرجرات کامپیوتری نمایانده می شود)، در یکی از اقدامات به اصطلاح حقوق بشری اش به منصه ظهور رسید. شواهد مستند نشان می دهد، زوکر برگ همان فردی است که در سال 2009 و در جریان محاصره نوار غزه و جنگ نابرابر صهیونیست ها علیه فلسطینی ها در این منطقه، برای کشتن هر فلسطینی توسط اسراییلی ها، جایزه تعیین کرد.
میکاییل ران، از اعضای کنست (پارلمان اسراییل) به همین مناسبت در یکی از سخنرانی های خود در پارلمان از این اقدام مارک زوکر برگ حمایت کرده و گفت:
"...باید از مارک زوکر برگ تقدیر کرد که با افتخار اعلام می کند در مقابل کشتن هر فلسطینی در غزه، صد سکه طلا به سربازان اسراییل هدیه می دهد..."(فیلم مستند این سخنرانی در قسمت سیزدهم مجموعه "راز ارماگدون 4: پروژه اشباح" از شبکه خبر سیما پخش گردید).
در اکتبر 2009 یک روزنامه فرانسوی واقعیات های جدیدی از پشت پرده سایت فیس بوک را افشا کردکه ثابت می کند این سایت توسط دستگاه جاسوسی موساد و CIA با هدف جاسوسی در کشورهای هدف راه اندازی شده است.
روزنامه یهودی "لومگازین دی یسرائیل" با انتشار اسنادی فاش کرد که فیس بوک یک سایت استخباراتی اسراییلی است که برای جذب مزدور و جاسوس به نفع اسراییل ماموریت دارد.
در یکی از فیلم های مستند، یکی از کاربران فیس بوک چنین اعتراف می کند:
"...من مدت یکسال و نیم است که برای فیس بوک کار می کنم و برای آژانس های جاسوسی، اطلاعاتی را که از من می خواهند دریافت کرده و به آنها می فروشم..." (این فیلم نیز در قسمت سیزدهم مجموعه مستند "راز آرماگدون 4: پروژه اشباح" به نمایش درآمد).
پرونده ای که "لومگازین دی یسراییل" برای فیس بوک منتشر کرد شامل اطلاعاتی در خصوص راههای جاسوسی براساس متدهای مخابرات اسراییل و آمریکا از طریق افرادی عادی بود که خطرات این ماموریت را نمی دانستند.
این روزنامه نوشت: "این گونه افراد فکر می کنند فقط وقت خود را در برابر صفحات چت تلف می کنند و چیز مهمی نیست بلکه حتی این موضوع را به فکاهی نیز می گیرند."
گزارش مزبور، میزان دست داشتن حکومت اسراییل در اداره فیس بوک را فاش کرد تا جایی که سفیر اسراییل در پاریس این مجله یهودی فرانسوی را متهم به " افشای اسراری کرد که نباید آنها را برای دشمن فاش می کرد".
"لومگازین دی یسراییل" این اقدام حکومت اسراییل را " جاسوسی اینترنتی" توصیف کرد. برپایه این گزارش، حکومت اسراییل از طریق فیس بوک به میزان زیادی از اطلاعات درباره استفاده کنندگان این سایت در جهان عرب و اسلام دسترسی پیدا می کند، آنگاه برای تخمین و ارزیابی وضعیت جوانان کشورهای عربی و اسلامی، آن را در اختیار اساتید روانشناسی وابسته به دستگاههای استخباراتی قرار می دهد.
جرالد نیرو استاد علم روانشناسی در دانشگاه پرووانس فرانسه و صاحب کتاب " خطرات اینترنت" در باره این شبکه می نویسد:"... این شبکه هایی که افشا شده اند عبارتند از مجموعه ای از شبکه هایی که توسط روانشناسان اسراییلی مدیریت می شوند و هدف آنان نیز درجه بندی و بکارگیری جوانان مقیم کشورهای جهان سوم خصوصا آنهایی است که در محدوده نزاع عربی- اسراییلی حضور دارند و یا مقیم کشورهای آمریکای جنوبی هستند..."
اطلاعاتی را که نشریه فرانسویه "لومگازین دی یسراییل" انتشار داد، تماما با اطلاعاتی که نشریه اردنی" الحقیقه الدولیه" در 9 آوریل سال 2008 منتشر کرد همخوانی دارد.
این نشریه در گزارشی مبسوط تحت عنوان " دشمن پنهان" نوشت: "...مدیران سایت های شبکه ای کاملا می دانند کاربرانشان از چه نقاط ضعفی برخوردارند و براساس آن برنامه ریزی می کنند. به عنوان مثال با طرح مسایلی چون آزادیهای اجتماعی، مشکلات جوانان و... افقی روشن و در دسترس برای او ساخته و آنگاه در فرصتی مناسب از آن بهره می گیرند..."
"رابرت گیتس" وزیر دفاع آمریکا نیز در ژوئن 2009 اعلام کرد، تکنولوژیهای رسانههای اجتماعی همچون فیس بوک یا توییتر که نقشی حیاتی در مستندسازی و هماهنگی اعتراضات در ایران به ویژه تهران داشتند، یک دارایی استراتژیک عظیم برای آمریکا محسوب میشوند!
...ادامه دارد... http://www.rajanews.com/detail.asp?id=81903
آیا اسکار صرفاً کارکرد هنری دارد یا ماهیت سیاسی هم دارد؟ (متأسفانه تلقی هنری از این اسکار مانع از این شده است که ماهیت پشت پرده این جشنواره برملا شود؟)
همچنانکه در جواب سوال قبلی نیز با ذکر مثال ها و نمونه های متعدد پاسخ داده شد، کارکرد مراسمی مانند اسکار صرفا جهت گیری سیاسی و بلکه ایدئولوژیک در سمت و سوی طرح و برنامه های کانون هایی است که گرداننده اصلی هالیوود و ویترین آن یعنی مراسم اسکار به شمار می آید. این واقعیت دیگر نکته و مسئله پنهان و رمز آلودی نیست بلکه امروزه بسیاری از روشنفکران غربی، رسانه های آمریکایی و حتی خود سردمداران رسانه های صهیونی برآن تایید دارند.
فی المثل پال اسکات در نشریه معتبر "دیلی میل" در سال 2004 پس از پیوستن برخی از هنرپیشه ها و سینماگران هالیوود به فرقه کابالا، از فعالیت های شدید این فرقه صهیونیستی و رهبر 75 ساله آن به نام فیووال کروبرگر یا فیلیپ برگ پرده برداشت و تاکید کرد که فرقه کابالا عملا بر هالیوود حکومت می کند.فیلیپ برگ برای اوّلین بار در سال 1969 دفتر فرقه خود را در اورشلیم (بیتالمقدس) گشود و سپس کار خود را در لسآنجلس ادامه داد. دفتر مرکزی فرقه کابالا در بلوار رابرتسون، واقع در جنوب شهر بورلی هیلز (در حومه لسآنجلس و در نزدیکی هالیوود)، واقع است. این رهبر «خودخوانده» فرقه کابالا فعالیت خود را بر هالیوود متمرکز کرد، در طی دو سه ساله از طریق جلب هنرپیشگان و ستارههای هالیوود و مشاهیر هنر غرب به شهرت و ثروت و قدرت فراوان دست یافت، خانههای اعیانی در لسآنجلس و مانهاتان خرید و شیوه زندگی پرخرجی را در پیش گرفت. امروزه، شبکه فرقه برگ از توکیو تا لندن و بوئنوسآیرس گسترده است و این سازمان دارای چهل دفتر در سراسر جهان است. در سال 2002 دارایی فرقه برگ حدود 23 میلیون دلار تخمین زده میشد ولی در سال 2004 تنها در لسآنجلس 26 میلیون دلار ثروت داشت. فرقه کابالا ادعا میکند که دارای سه میلیون عضو است.
سازمان برگ خود را "فرا دینی" میخواند و مدعی است که کابالا "فراتر از دین، نژاد، جغرافیا، و زبان است" و با این تعبیر، درهای خود را به روی همگان گشوده است. اعضای فرقه، فیلیپ برگ را "راو" میخوانند. "راو" همان"رب" یا "ربای" یا "ربی" است که به خاخامهای بزرگ یهودی اطلاق میشود. فعالیت فرقه کابالای برگ در سال 2004 بهناگاه اوج گرفت و با اعلام پیوستن مدونا (خواننده مشهور آمریکایی)به این فرقه در رسانهها بازتابی جنجالی داشت. واقعیات نشان میدهد که برگ تنها نیست. کانونها و رسانههای مقتدری در پی ترویج فرقه او هستند و مقالات جذاب و جانبدارانه دربارهاش مینویسند. "کابالا هالیوود را فرا گرفته است" عنوانی است که مدتهاست در این نشریات به چشم میخورد.
تایمز لندن در سال 2004 گزارش مفصلی درباره پیوستن مدونا به فرقه کابالا منتشر کرد. گزارش تایمز همدلانه بود و تبلیغ بهسود فرقه برگ بهشمار میرفت. بهنوشته تایمز، در جشن یهودی پوریم، که در دفتر مرکزی فرقه کابالا برگزار شد، صدها تن از مشاهیر لسآنجلس و هالیوود حضور داشتند. یکی از مهمترین این افراد، مدونا بود که از هفت سال پیش از آن در مرکز فوق در حال فراگیری کابالا بود و اکنون رسماً کابالیست شده بود. نه تنها او بلکه بسیاری دیگر از مشاهیر سینما و موسیقی جدید غرب، از پیر و جوان، به عضویت فرقه کابالا درآمدند: از الیزابت تیلور 72 ساله و باربارا استریسند 62 ساله تا دیان کیتون، دمی مور،استلا مککارتنی، بریتنی اسپیرز،اشتون کوشر، ویونا رایدر، روزین بار، میک جاگر،پاریس هیلتون (وارث خانواده هیلتون، بنیانگذاران هتلهای زنجیرهای هیلتون) و دیگران. این موج، ورزشکاران را نیز فرا گرفت: دیوید بکهام (فوتبالیست انگلیسی) و همسرش، ویکتوریا، آخرین مشاهیری بودند که در ماه مه 2004، به عضویت فرقه کابالا درآمدند. شواهد و قرائن موجود و برخی خبرها حاکی از آن است که جیمز کامرون نیز در سال 2005 به این فرقه صهیونیستی پیوسته و گفته می شود از همان زمان کلید تولید فیلم "اواتار" زده شد. چنانچه برای اولین بار خبر تولید فیلم "اواتار" تحت عنوان "پروژه 880" در ژوئن 2005 در مجله هالیوود ریپورتر به طور رسمی انتشار یافت. در همان زمان طرح تولید آثار مستندی همچون:"راز گشایی مهاجرت یهودیان" در سال 2006 و "گور گمشده مسیح" در سال 2007 نیز ارائه گردید.
اما برای اینکه دریابیم مراسم اسکار، یک مراسم هنری نیست، راه دوری برای رفتن لازم نیست بلکه نگاهی اجمالی به لیست برنده های 83 دوره این مراسم نشان می دهد که در میان برگزیدگان آن، هیچگاه نام های معتبری مانند آلفرد هیچکاک، چارلز چاپلین، هاوارد هاکس، باستر کیتن، اورسن ولز، استنلی کوبریک، سمیوئل فولر، نیکلاس ری و... اهداء نشد و این شرمندگی تاریخی برجبین آکادمی علوم و هنرهای سینمایی آمریکا باقی ماند.
وقتی چارلی چاپلین را پس از حدود 20 سال تبعید از آمریکا، به روی سن دعوت کردند تا جایزه افتخاری یک عمر فعالیت هنری را به وی بدهند، همه اعضای آکادمی از وی شرمنده بودند. خصوصا که او گفت، فقط به خاطر دوستانش به آمریکا بازگشته است. آکادمی اسکار شرمنده بود که اثر به یادماندنی چاپلین، یعنی "لایم لایت" یا "روشنایی های صحنه" را بعد از گذشت 20 سال در فهرست کاندیداهای خود، آن هم فقط در یک رشته موسیقی متن قرار داده است.قابل ذکر است که هیچکدام از فیلم های نابغه عالم سینما، چارلی چاپلین، مانند:"روشنایی های شهر"، "جویندگان طلا"، "عصر جدید" و...که هریک تحسین نسل های مختلف تماشاگر و منتقد و سینماگر را برانگیخت، حتی ذهن اعضای آکادمی را هم تکان نداد!
همچنین دور ماندن بسیاری از شاهکارهای تاریخ سینما از لیست برندگان جایزه اسکار، به سختی وجه هنری این مراسم و آکادمی برگزار کننده آن را زیر علامت سوال برده و مورد تردید قرار می دهد. فی المثل فیلم "همشهری کین" شاهکار تردید ناپذیر اورسن ولز که بیش از نیم قرن مشترکا از سوی منتقدان و فیلمسازان و بسیاری انجمن ها و موسسات فیلم دنیا، بهترین فیلم تاریخ سینما شناخته شد و ارزش های سینمایی آن غیر قابل تردید است، تنها سهمش از اسکار تنها یک جایزه بهترین فیلمنامه نویسی بود و بس!
"دلیجان"، اثر ماندگار جان فورد در مقابل رویا پردازی نژادپرستانه ویکتور فلیمینگ یا بهتر بگویم دیوید سلزنیک در "برباد رفته" و رنگ و لعاب آن رای نیاورد و بهترین موزیکال تاریخ سینما به اعتقاد بسیاری از علاقمندان هنر هفتم یعنی "آواز در باران" ساخته جین کلی و استنلی دانن، تنها نصیبش از اسکار، دو نامزدی بهترین موسیقی متن و بهترین بازیگر نقش دوم زن بود و دیگر هیچ. در حالی که موزیکال سطحی و سخیفی مثل "ژی ژی" ساخته دوران افول وینسنت مینه لی، 8 جایزه اسکار را از آن خود کرد.
"بن هور" با 11 جایزه اسکار در حالی سال ها رکورد دار جوایز آکادمی بود که به لحاظ ساختار سینمایی و روایتی از نگاه منتقدین و کارشناسان سینمایی دوران مختلف، بسیار ضعیف به شمار آمده و به جز صحنه ارابه رانی، برایش شاخصه دیگری لحاظ نشده است(همان خاصیتی که مشابه قرن بیست و یکمی اش یعنی "ارباب حلقه ها: بازگشت پادشاه" نیز داشت!)، در حالی که در همان سال یعنی 1959، آثاری همچون "تقلید زندگی "(داگلاس سیرک)، "شمال از شمال غربی"(آلفرد هیچکاک) و "ریوبراوو"(هاوارد هاکس) به طور کلی از دید اعضای آکادمی دور ماندند. گویی هرگز چنین فیلم هایی در سینمای آمریکا تولید نشده اند.
همچنین است آثار مهمی مانند:"جویندگان"(جان فورد)، "خواب بزرگ" (هاوارد هاکس)، "رود سرخ"(هاوارد هاکس)، "غرامت مضاعف"(بیلی وایلدر)، "2001: یک ادیسه فضایی"(استنلی کوبریک)، "مرد سوم" (کارول رید)، "نشانی از شر"(اورسن ولز)، "جنگل آسفالت"(جان هیوستن)، "جانی گیتار"(نیکلاس ری) و ده ها و صدها فیلم دیگر سینمای آمریکا که به چشم رای دهندگان اسکار نیامدند.
- به نظر میرسد اسکار تا حدودی نقش یک تریبون جهانی برای هالیوود وهمچنین اعمال سیاستهای آن را بازی میکند، نظر شما در این مورد چیست؟ به این معنا که در هر سال توجه جهان را به خود جلب میکند و شعارها، حرفها و سیاستهایشان را به گوش جهان میرسانند.
در واقع مراسم اسکار، رسمی ترین برنامه سینمایی آمریکا و غرب است که به نوعی اعلام سیاست های سینمایی دنیای غرب به شمار می آید، چنانچه بین برگزیدگان این مراسم و سایر مراسم مشابه همچون بافتا در انگلیس، سزار در فرانسه، گویا در اسپانیا و یا گلدن گلوب (از سوی روزنامه نگاران خارجی مقیم هالیوود)...شباهت های بسیاری وجود دارد و اشتراکات لیست جوایز مراسم یاد شده و حتی سایر انجمن های نقد در سراسر آمریکا و اروپا و همچنین اتحادیه های صنفی و هنری، این فرضیه را تقویت می کند که گویا همه این مراکز و آکادمی ها و نهادها وانجمن ها و اتحادیه ها از یک هسته مرکزی، خط گرفته و تغذیه می شوند وگرنه چطور امکان دارد در سینمایی با تولید بیش از 1000 فیلم در سال، تا این حد انتخاب ها و گزینش ها به یکدیگر شباهت داشته باشد!
از طرف دیگر کلیه سخنرانی ها و به اصطلاح مزه پرانی ها و حتی گفتار طولانی ابتدای مراسم مجری یا میزبان از سوی گردانندگان اسکار تهیه و تدوین می شود و کلیه مراسم نیز با تاخیر 7 ثانیه ای به نوعی دارای پخش Live-Recorded است که از پخش هرگونه حرف ها و کلمات معایر با منافع سردمداران هالیوود جلوگیری به عمل آمده و پیش از اینکه روی آنتن برود، در تور سانسور گیر بیفتد. البته این نوع پخش به اصطلاح نیمه زنده از مراسم اسکار سال 2003 باب شد که مایکل مور، علنا روی صحنه به جرج بوش دشنام داد.
- برخی از جشنوارهها چند سالی است برخی سینماگران را معرفی و برای آنان به قول معروف "سنگ تمام میگذارند" مثل کیارستمی، پناهی و... اهداف این رفتارغربیها چیست؟ چه رویکردی در این فیلمها و کارگردانها وجود دارد که اینگونه مورد توجه آنها قرار میگیرد، حتی چندی پیش چند کارگردان معروف چون اسکورسیزی، کاپولا و... در حمایت از پناهی بیانیهای صادر کردند.
با بررسی تاریخ سینمای ایران، متوجه خواهیم شد که اساسا پدیده سینما در این مملکت برای کم رنگ ساختن باورها و اعتقادات دینی و ارزش های ملی و در مقابل، القاء تجدد وارداتی و خودباختگی فرهنگی ورود پیدا کرد که این موضوع را هم می توان از هویت وابسته و ماسونی بنیانگذاران سینما در ایران دریافت، هم از توسعه دهندگان آنها و هم از محصولاتش که یا در شکل فیلمفارسی سخیف و مبتذل تبلور یافت و یا به صورت سینمای شبه روشنفکری اومانیستی و سکولاریستی که هر دو مدل هم در آستانه پیروزی انقلاب و در سال 1356 (براساس اعتراف سردمداران همان سینما) ورشکسته شدند و پیش از رژیم شاه به زباله دان تاریخ رفتند. اما متاسفانه همان تفکر اومانیستی و سکولاریستی شبه روشنفکری با لعاب سینمای معترض به فرهنگ ابتذال و طاغوتی در سینمای نوین پس از انقلاب باقی ماند و زمینه را برای پرورش گروهی از فیلمسازان فراهم آورد که به آسانی تحت تاثیر جشنواره های معلوم الحال خارجی، از یک سو فرهنگ ضد دینی و مغایر با ارزش های ملت را به تصویر کشیدند و از طرف دیگر تصویری سیاه و تاریک و تلخ از جامعه ایرانی به مردم دیگر سرزمین ها ارائه دادند.
این نوع خط دهی جشنواره های خارجی (که صریحا در سخنان مایکل لدین، از مسئولان مرکز استراتژیک آمریکن اینترپرایز نیز آمده بود) باعث شد طیفی از به اصطلاح فیلمسازان برخلاف منافع مردم خود و در جهت خواست بیگانگان به ساخت آثاری روی بیاورند که کرامت و عزت ایرانی را نشانه رفته بود واز طرف دیگر گروهی از شبه روشنفکران را با فریب جایزه وتقدیر و تحسین جذب خود نمود. از همین روست که ملاحظه می شود چرخانندگان جشنواره های مذکور تحت امر سردمداران کمپانی های سینمایی/تسلیحاتی /اقتصادی، همواره از آن به اصطلاح فیلمسازان شبه روشنفکر به عنوان عروسک خیمه شب بازی استفاده کرده و می کنند.
- به نظر شما رویکرد رسانههای ما در مواجهه با این جشنوارهها چگونه باید باشد؟ به نظر میرسد نوعی شیفتگی و از سوی دیگر عدم شناخت ماهیت و پشت پرده این جشنوارهها در رسانههای ما بخصوص صدا وسیما و مطبوعات ما وجود دارد و این باعث میشود باب گفتگو در این باره گشوده شود!
طبیعی است که رسانه های ما حداقل در سطح رسانه های رقیب بایستی بتوانند در جهت ارائه واقعیت، افشاگری و روشنگری لازم را در این جهت برای مخاطبشان انجام داده و میدان رسانه را به رقیبشان واگذار ننمایند. اما به دلیل اینکه اصلا ظرف رسانه(از جمله سینما)، با همان طرح و برنامه ای که ذکرش رفت، در ایران وارد شد و متاسفانه در سالهای پس از انقلاب، همانطورکه علوم انسانی (به عنوان اساس اندیشه و تفکر رسانه) در دانشگاهها و مراکز علمی و آکادمیک علیرغم همه جد و جهد علماء و اندیشمندان اسلامی، از شکل و محتوای غربی و رنسانسی اش رهایی پیدا نکرد و در خدمت تفکر و اندیشه اسلامی و بومی درنیامد، بالتبع رسانه از جمله سینما و تلویزیون نیز به طور ماهوی و ریشه ای تغییر و تحول پیدا نکرد و به جز جرقه ها و تلاش های منفرد و مجزا، هیچ سمت و سوی سیستماتیک برای بسط و نشر آرمان های اسلام و انقلاب اسلامی نیافت.
پر واضح است که برای ایجاد یک تغییر بنیادین به فرمایش مقام معظم رهبری، بایستی از همان علوم انسانی و دانشگاهها آغاز کرد و به دنبال آن در رسانه ها اعم از سینما و تلویزیون و مطبوعات و کتاب نیز، آن تحول را بوجود آورد. در این صورت است که دیگر شاهد آن شیفتگی و عدم شناخت نسبت به پدیده های فرهنگی غرب نخواهیم بود.
- آیا ارتباطی بین فیلمهایی که از این جشنوارهها انتخاب میشوند و سیاستهای سالهای آینده که قرار است اجرا شود وجود دارد (مثلاً برنده سال گذشته اسکار، قفسه رنج و امسال نطق پادشاه و...) وجود دارد یا اگر مثالهای بیشتری سراغ دارید، مطرح و تحلیل بفرمایید.
نه تنها در مراسم اسکار و نحوه انتخاب و اهدای جوایزش، بلکه در کلیت سینمای آمریکا و به خصوص هالیوود، از آنجا که سیاست ها و روش ها از همان مراکز استراتژیکی می آید که برای مراکز سیاسی و نظامی هم تعیین استراتژی می کنند، بنابراین شاهد سیاست های یکسان و مشابهی در همه جبهه های سیاسی و فرهنگی و نظامی هستیم. اگرچه این سیاست ها در موارد مختلف و در جبهه های یاد شده با تقدم و تاخر به اجرا درمی آیند ولی اغلب آن جبهه ای که پیشاپیش شاهد اجرای استراتژی های تدوین شده مراکزی همچون بروکینگز یا آمریکن اینترپرایز و یا جامعه باز هست، همانا جبهه رسانه ای است که همواره به عنوان پیش قراولان جبهه سیاسی و نظامی عمل می نمایند.
فی المثل یکی دوسال پیش از ماجرای 11 سپتامبر، چندین فیلم در کمپانی های هالیوود تولید و در سطح وسیعی به اکران درآمدند که از یک تروریسم افسارگسیخته برای تهدید مراکز سیاسی و اقتصادی در قلب آمریکا حکایت می کردند! فیلم هایی مانند "جاده آرلینگتن" و بیش از 10 فیلم ساخته شدند که مشخصا برنابودی برج های دوقلوی نیویورکی تاکید داشتند!
یا هر چقدر که به پایان هزاره دوم نزدیکتر شدیم و بعد از آن از آغاز هزاره سوم فاصله گرفتیم، سیر ساخت فیلم های آخرالزمانی با رویکرد آرماگدون بیشتر و بیشتر شد تا جایی که در اواسط دهه نخست از هزاره سوم، یک منتقد اروپایی نوشت که "سینمای غرب آرایش آخرالزمانی گرفته است." ....ادامه دارد....
کد خبر:81729 - http://www.rajanews.com/detail.asp?id=81729