مدتی می گذرد پدر و مادر السا و انا در یک طوفان دریایی از بین می روند. انا با هانس آشنا می شود و قصد دارد با او ازدواج کند . اما السا نمی پذیرد . بین انا و السا درگیری لفظی رخ می دهد . السا به دلیل اضطراب کنترل قدرت جادویی خود را از دست می دهد و مردم متوجه قدرت وی می شوند . او آرندل را به سمت کوه های شمال ترک می کند . در آنجا برای خود قصری بر پا می کند و اولاف را به وجود می آورد. انا با کمک کریستف نزد السا می روند تا او را برای از بین بردن سرما راضی کند اما وی نمی پذیرد . السا ناگهان ناخواسته اشعه ای به سمت انا پرتاب می کند که سبب می شود قلب انا اسیب ببیند. انا هر چه زودتر باید درمان شود و راه درمان او عشق واقعی است و گر نه تمام وجود او به یخ تبدیل می شود . او فکر می کند که هانس می تواند با ابراز عشق واقعی او را نجات دهد اما متوجه می شود که هانس قصد تصاحب قدرت وی را داشته است . هانس انا را به حال خود رها می کند تا از بین برود . هانس سپس قصد کشتن السا را در سر می پروراند. انا برای نجات جان خواهرش خود را سپر می کند در این هنگام به مجسمه ی یخی تبدیل می شود این باعث می شود که هانس نتواند السا را بکشد. السا متوجه فداکاری خواهرش می شود . ابراز مهر و عشق السا به انا سبب می شود که انا به حالت اولیه برگردد و زنده بماند. در نهایت جهان از نابودی نجات پیدا کرده و انا با کریستف ازدواج می کند .