نصرالله حکمت (استاد گروه فلسفه دانشگاه شهید بهشتی؛ مدرس فلسفه اسلامی و عرفان نظری): بارها با این فیلم گریستم
احساس خودم در مورد فیلم را ابتدا با دو بیت شعر بیان می کنم:
باور نمی کنیم که خورشید مرده است/ ما را به دست سردی شبها سپرده است
مرگ تو را به کوچه کسی جار می زند/ بازار شهر از غم تو زار می زند
به آقای معتمدی عرض کردم هنگام تماشای فیلم بارها گریه کردم. مدتها بود چنین فیلمی ندیده بودم. من به حال نسلی گریستم که در قحط سالی باور و ایمان فرومانده است و چه مسئولیت سنگینی دارند کسانی که به نحوی با گمشده این نسل درارتباطند و نشانه هایی از آن دارند. این دخترک (دختر آسیه) را در این فیلم دیدم و به حال نسلی گریستم که چیزی را گم کرده اند و نمی دانند نزد چه کسی باید آن را بجویند. ما روایتگرانی برای نسل امروز نداریم.
من از آثار ابن عربی مطلبی را دریافتم که ما با ورود به آخرالزمان، وارد دوره ای شده ایم که می توان نامش را شب تاریک تاریخ گذاشت. روزی که پیامبر به یارانش گفت "انقطعت النبوه بعدی" دل یارانش فروریخت. وحشت کردند که یعنی خدا ما را به حال خود وا می نهد؟ البته پیامبر به آنها آرامش داد و گفت اگر راه پیامبری منقطع می شود، راه دیگری مفتوح می شود که انسانها به خدا متصل می شوند. به هرحال ما در اکنون در میانه شب تاریخ هستیم، اگر نگوییم در انتهای آنیم. هنرِ شب تاریخ، هنر شنیداری است، چون در تاریکی نمی توان دید. آقای معتمدی از قول هگل گفت که در تاریکی نه سنگ می بینیم و نه رنگ؛ اما می توانیم ونگ را بشنویم. هنر این فیلم هم این بود که توانسته بود دیدارها را تبدیل به شنیدار کند و ما در تاریکی آن را بشنویم و آن یک کلمه، باور و ایمانی است که ما در این روزگار قحطسالی بدان نیازمندیم.
بیژن عبدالکریمی )دانشیار فلسفه و عضو هیئت علمی دانشگاه آزاد اسلامی، مترجم آثار فلسفه غرب؛ دکترای فلسفه از دانشگاه اسلامی هند): آلزایمر مانند زمانه اش، بی ساختار است
با تشکر از معتمدی و فیلمش. نمی دانم حضورم در اینجا در حکم ادب است یا بی ادبی. من در حوزه فیلم تخصص ندارم پس حضورم در اینجا بی ادبی است اما به اعتبار دیگری شاید حضورم در اینجا ادب است. چون از اینکه دیدم یک دانشجوی فلسفه، فیلمی ساخته و مرا دعوت کرده، سرآسیمه آمدم. به دوست جامعه شناسم می گفتم، جامعه شناسی منهای فلسفه علوم اجتماعی، مشتی پرسشنامه و آمار بیش نیست و فلسفه علوم اجتماعی هم منهای تفکر و فلسفه، تهی خواهد بود. سینما هم اینگونه است و بدون تفکر، مشتی تکنیک است. به اعتقاد من زمان آن رسیده که تفکر بیشتر وارد سینمای ایران شود.
متاسفانه تصور می شود با انتخاب مشاور مذهبی، تفکر به سینما منتقل خواهد شد درحالی که جوهر فیلمنامه، تفکر است و کارگردان باید متفکر باشد. امروز بیماری پوزیسیون و اپوزیسیون ما، ساده سازی مسئله است. آیا سینمای دینی چنین مقوله ساده ای است که تا کنون پاسخ روشنی یافته؟ من پای ملک سلیمان گریه کردم چون به اسم سینمای دینی به خورد مردم داده می شد.
آقای معتمدی به جمله مشهور مارشال مک لوهان اشاره کردند که رسانه پیام است. اما باید پرسید آیا رسانه های مدرن منطقی مختص به خود ندارند و ظرفیت انتقال پیام دینی را دارند؟ ما شبکه قرآن راه انداخته ایم که صبح تا شب در آن قرآن پخش می شود، اما آیا این بود معنای تلاوت؟ که فرزند من نمی تواند با آن ارتباط برقرار کند.
به نظرم ما با بحران بزرگتری بهنام مرگ فرهنگ مواجه هستیم. متاسفانه هم قدرت سیاسی و هم روشنفکران و دانشگاهیان به امر اگزیستانسیل توجه نکرده اند و تلقی غلطی از فرهنگ دارند و فکر می کنند با تکرار گزاره ها، اتفاقی خواهد افتاد. به تعبیر عامیانه چه می خواستیم و چه شد؟
علت شکاف میان نسل جدید و نسل گذشته همین نگاه سطحی به هنر است. توجه به امر فرهنگی و تماس با امر اگزیستانسیل یعنی ارتباط گرفتن سینما و هنر با جان تماشاگر. این در سینمای به اصطلاح دینی ما مغفول است. آقای معتمدی هم می داند که این، بسیار بسیار دشوار است.
اما در مورد فیلم؛ باید گفت زبان فیلم مبهم است. نمی شود دقیقا گفت زبان فیلم رئالیستیک است یا نمادین. گویی نمادین است و من پیش از تماشای فیلم با همین ذهنیت آمدم. تصور می کردم که قاعدتا منظور کارگردان از این نامگذاری، آلزایمر تاریخی جامعه ماست اما تلاش من برای فهم نمادهای فیلم گاهی به نتیجه نمی رسید چون نمادها، نظام واحدی نداشت.
به من حق بدهید، انتقاد کنم. چون اثر هنری باید به نحوی باشد که مخاطبش مستقلاً منطق فیلم را بفهمد؛ بدون اینکه کارگردان به فیلم پیوست بشود و منظورش را توضیح دهد. تصور می کنم آقای معتمدی تجربه ای داشته که در پی نمایش آن تجربه بوده اما در طول فیلم، قصه، خودش را تحمیل می کند و ساختار را بهم می زند؛ بهنحوی که با چارچوبهای ذهنی مخاطب، همراهی ندارد.
به نظرم، فیلم بیساختار است، چون معتمدی خواسته به حقیقت وفادار باشد! یعنی این بی ساختاری برعهده کارگردان نیست، بلکه این مشخصه روزگار بی متافیزیک ماست. ما در عصر فروپاشی ساختارها و نظام های معرفتی هستیم. امروز ساختارهای معرفتی قلب ما را گرم نمی کند و ما احساس لازمانی و لامکانی داریم و حتی زندگیمان، مسئله شده است. سردرگمی کارگردان میان زبان رئالیستیک و زبان نمادین، انعکاسی از بی ساختاری زندگی و تفکر در زمانه ماست.
این فیلم لازمان و لامکان است و به نحوی فضای پست مدرنی را که جامعه ما درگیر آن شده، انعکاس می دهد. اما بر خلاف آقای جباری که معتقد بود این لازمانی و لامکانی اشاره به غیب دارد، معتقدم این تنها اشاره به وضعیت لازمان و لامکان ما دارد.
جباری: معتمدی سینمایی جستجوگر و ضداغوا دارد
پرسشی که در سخن هر دو استاد بود، این است که آیا با زبان رسانه های مدرن می توان معانی دینی را به مخاطب منتقل کرد؟ نکته مهم این است که تلقی ابزاری محض از این رسانه ها نداشته باشیم. صحبت مک لوهان شد. بودریار عبارتی دارد که پس از مک لوهان، باید به آن توجه کرد که رسانه دیگر پیام نیست بلکه رسانه، فروپاشی معناست. اگر اینگونه است، ما نمی توانیم به راحتی بگوییم ما با هر رسانه ای می توانیم، معانی دینی بیافرینیم.
اما باید سوال کنیم که پس با رسانه چه باید کرد؟ من با استفاده از تعبیر بودریار، تعبیری در مورد سینمای معتمدی و برخی کارگردان های بزرگ دنیا دارم. این سینما، یک سینمای ضداغوا و ضد نمایش است. یعنی شما وقتی چنین سینمایی می بینید، میلی برای رفتن به خلسه ندارید؛ خلسه ای که دیدن یک فیلم هالیوودی بهوجود می آورد. به این معنا، سینمای معتمدی را ضد رسانه می دانم. فکر می کنم خود معتمدی هم ادعای سینمای دینی ندارد و بی تعارف باید بگوییم که سینمای دینی نداریم. سینمای او به تعبیر دقیقتر، سینمای جستجوگر است. زیرا بهدنبال آن نیست که به پرسشها جواب سردستی بدهد بلکه در پی طرح پرسشهای اصیل است.
معتمدی: در فیلم حرفهایم را زده ام
اگر "کلمه" بر زبان جاری شود، معلوم میشود به انتهای تاریخ رسیدهایم.
من خودم را در مقام دانشجو می بینم و اینجا در برابر اساتید خودم، جایی برای پاسخگویی نمیبینم. بلکه ترجیح میدهم دوباره گوش کنم و بیاموزم. اینکه نمیتوانیم به زبان اینجا سخن بگوییم و "کلمه" دینی را بر زبان جاری کنیم، به دلیل آن است که ما در روزگار فقدان و غیبت "معلم" و "آموزگار" خود به سر میبریم. ما نوزادانی هستیم که هنوز قفل زبان نگشودهایم چرا که "معلم"، خود یکی از همان مصادیق "امر غایب" است. ما اول باید به امر غایب ایمان بیاوریم. اگر روزی "کلمه" بر زبان جاری شد، همانطور که در "آغاز کلمه بود"، معلوم میشود که ما به انتهای تاریخ رسیدهایم.
حجت الاسلام ردایی(استاد حوزه): پایان فیلم مبهم است
تشکر میکنیم از دکتر معتمدی که این اثر ماندگار هنری و علمی را آفریدند. قبل از طرح هر مسئله ای، می خواهم نگاه دوستان را نقد کنم. درست است که رسانه پیام است اما خود پیام هم مهم است. ما دو نگاه کلی نسبت به رسانه و سایر ابزارهای هنری داریم: نگاه افعالی و نگاه انفعالی. رسانه باید فعال باشد نه منفعل. متاسفانه انفعالی بودن رسانه را به نام دین تمام می کنند اما مساله اصلی در نگاه کارگردان ها است. رسانه، رساندن یک محتوای نو است و محتوای دین، همیشه نو است. این ابزار کهنه زبانی است که موجب می شود منفعل بشویم.
آقای جباری فرمودند ایمان ناظاهر، موجب دیوانگی است. این غلط است مگر اینکه مراد از دیوانگی، عشق حقیقی باشد. شناخت دین با فلسفه اسلامی به تنهایی معلوم نمی شود و ایمان ناظاهر موجب سلامت انسان است. ممکن است انسان، خیال ایمان را آن قدر در خودش بپرواند که بر حقیقت غلبه کند که سر از دیوانگی دربیاورد.
آقای رشاد هم درباره چند نظریه موجود درباره محتوای هنر بحثی کردند که باید به آن اشاره ای داشته باشم. بنظرم آنچه در رسانه موثر است نیت فاعلی است نه شخص فاعل. الاعمال بالنیات بهمین معناست. امروز متاسفانه برخی از اهل هنر، فکرشان در خدمت معیشتشان است و با این نیات توفیقی در هنر حاصل نمی شود. اما کسانی در رسانه موفقند که خودشان را پیدا کنند و بفهمند می توانند بر افراد و اطراف و احوال اثر بگذارند.
دکتر بهزاد حمیدیه (استاد فلسفه حوزه و دانشگاه، دکترای فلسفه): آلزایمر به تعارض ایمان و علم تجربی توجه دارد
دوستان از بنده خواستند نظر بدهم. به نظرم، مفهوم بسیار مهمی که باید در محافل درباره این فیلم به بحث گذاشته شود، تعارض ایمان با علم است نه تعارض ایمان با عقل. مثلا اگر مردمی از امام زاده ای کراماتی ببینند اما بعد از نظر علمی ثابت شود که شخصی در اینجا دفن است که فردی عادی و یکی از قدیمی های همین روستاست، تعارضی بین علم و ایمان بهوجود آمده، مسئله اینجاست.
در مسیحیت، تعارض ایمان با عقل را هم داریم که می گویند هم خدا یکی است و هم سه تاست. این اجتماع نقیضین است. اما در اسلام، ما تعارض عقل و ایمان را نداریم چون دین اسلام، اصل امتناع اجتماع نقیضین را زیرسوال نمی برد و برخی اولیات و بدیهیات عقلی را می پذیرد اما تحقیقات تجربی علمی ممکن است با ایمان در تضاد باشد.
در این فیلم، برخی مشاهدات علمی و برخی شواهد حقوقی در تضاد با ایمان شخصیت اول زن است اما این تناقض ایمان با عقل نیست. ممکن است در کار علمی خطا باشد و ممکن است ادعای فردی که می گوید که ما برنامه ریختیم که این فرد را بهعنوان امیرقاسم معرفی کنیم، دروغ باشد. پس این فیلم در تایید تعارض عقل با ایمان نیست بلکه به مسئله تعارض علم و ایمان می پردازد.
وقتی آسیه قهرمان فیلم مدرک و شواهد تجربی را پس می زند و می گوید "اینها به درد کسی می خورد که شک دارد"، معتمدی در اصل ما را به حاکمیت علم حصولی دوران جدید متذکر می شود. وقتی حقیقت در برابر من حضور دارد و من آن را از طریق علم حضوری در یافت می کنم، چه نیازی به مدرک و سند علم حصولی است. حقیقت ایمان علم حضوری و دریافت بلاواسطه حقیقت است.
جعفری جوزانی(کارگردان سینما، کارشناسی ارشد فیلمسازی از دانشگاه ایالتی سان فرانسیسکو؛ مدرس سینما): نگرانم که حوزه و دانشگاه نتوانند کمکی به سینما کنند
سینما پدیده مدرنی است که ویژگیهای خودش را دارد. سینما از شعور به حس می رود. یکی از سوءفهم ها این است که چون دوربین از عالم خارج فیلم می گیرد، پس داریم واقعیت را نشان می دهیم. درحالی که فیلم، یک خیال است. ما با یک زبان خاص مواجهیم. یک فیلسوف مانند آقای رشاد در مورد مثال بنا و بنّا صحبت کردند اما پدیده سینما از اجزایی مانند گرافیک، خط، سایه-روشن و غیره تشکیل شده که مجموعا یک خیال بهوجود می آورد. این خیال، یک حس را به مخاطب القا می کند.
کاری که جناب معتمدی کرده، یک حس پاکی و اعتقاد و انتظار می دهد. یک فیلم ظرفی است که تاحدی جا دارد و نمی توان توقعات بزرگ داشت. اگر ذهنیت های هوشیاری به تماشای فیلم بنشینند، در القای حس به من تاثیر می گذارد. مثلا وقتی در سینما همه می خندند، حس بیشتری به من منتقل می شود تا وقتی تنها به آن نگاه می کنیم. در واقع باید گفت آن زن دیوانه نیست، بلکه برادرش دیوانه است.
این فیلم به فلسفه تنه می زند. سینما جای پدیدآوردن فلسفه نیست بلکه جای پدیدآوردن حس است و با آن سوال بهوجود می آورد. سارتر بارها سعی کرد فیلمنامه بنویسد اما نتوانست. آن زن معصومانه از تیمارستان می آید و به آنجا بازمی گردد. امیرقاسم هم همینطور و این برای ما سوال بوجود آورده. ما اگر در چارچوب نگرش اسلامیمان بخواهیم به این فیلم بنگریم حس های خوبی به ما منتقل می شود.
من از شهامت و مقاومت آقای معتمدی خوشم می آید. چون رفتن به سوی این سینما کار ساده ای نیست. منتقدین گاهی ایده آل های خودشان را بیان می کنند، در حالی که باید به زبان بیانی سینما توجه و نقد کرد و فقط به ایده آل های محتوایی خود توجه نکرد. من از دانشگاه و حوزه نگرانم که نمی توانند کمکی به گسترش دادن زبان سینما بکنند و کلماتشان در سینما درنمی گیرد. این انتقاد به اساتید فلسفه و روحانیت ما وارد است که چرا نمی توانند کمکی به سینما بکنند.
فیلسوفانی که در اینجا صحبت کردند، بیشتر از آنکه فیلم را نقد کنند، از دیدگاههای خودشان صحبت کردند. سینما، ظرف معانی فلسفی نیست. سینما به فلسفه تنه میزند. سینما یک مفهوم فلسفی را از طریق حس ایجاد میکند. اگر ما آن حس لازم را از فیلم به دست آوریم، دیگر نباید مته به خشخاش بگذاریم که چرا دقیقاً و طابق النعل بالنعل همه جزئیات فلسفی مانند آنچه بودریا یا فوکر گفته منتقل نشده است. شما وقتی آلزایمر را میبینید، احساس فقدان "ایمان" میکنید. احساس میکنید که چیزی مثل "انتظار" در زندگی شما وجود ندارد، فیلم همه حرفش را زده است. چیزی بیشتر از این نمیتوانید از یک فیلم توقع داشته باشید.
کد خبر:82080 - http://www.rajanews.com/detail.asp?id=82080